۱۳۸۸ خرداد ۱۲, سه‌شنبه

ژاکِ قضا و قَدَری و اربابش

یک. وقتی یک فیلسوف خوب یک رمان‌نویس خوب می‌شود، احتمالن کارش باید چیزی شبیه کار دُنی دیدرو از آب دربیاید، شبیه «ژاکِ قضا و قَدَری و اربابش».

دو. «ژاکِ قضا و قَدَری و اربابش» کتابِ فوق‌العاده خواندنی و خوبی‌ست. از آن کتاب‌هایی که یک نفس و بی‌خستگی می‌شود به پایان‌شان رسید.

سه. دیدرو قصد دارد با رُمان بازی کند؛ رُمان را به بازی بگیرد؛ روایت و روایت‌گری را به بازی بگیرد؛ و بفهمانَد که ببینید چه ساده است؛ چه‌قدر آسان است نوشتن رمان؛ از هر طرف که سر ِ روایت را بگیری، می‌شود؛ مشکلی پیش نمی‌آید؛ به آن سَرَش می‌رسی. شاید بگویند در این کار موفق هم بوده؛ که بوده. اما نکته این‌جاست که این موفقیت و کام‌یابی را کمتر باید به نام دیدرو ثبت کرد. پیروز این میدان، به نظر من، بی‌شک کسی نیست جز حریفِ ظاهرن به بازی‌گرفته‌شده‌ی دیدرو: یعنی رُمان. حریفی که ظاهرن بازی‌چه‌ی دستِ توانا و ذهنِ زیرکِ فیلسوفِ داستان‌نویس شده است و مثل موم به هر شکلی که او اراده کند درمی‌آید. اما اشتباه درست همین‌جاست. این رُمان است که دیدرو را به بازی گرفته است. این رُمان است که بالاخره هرچه فیلسوفِ ما بالا و پایین رفته و به این در و آن در زده، باز او را ناگزیر کرده است از گزینش یک مسیر، یک روایت، یک قصه، یک آغاز، یک پایان، و غیره.

فیلسوف می‌خواهد نشان دهد که رُمان‌نوشتن مثل آب‌خوردن است. باور نمی‌کنید، خودتان ببینید. او شروع می‌کند به بازی‌گرفتن همه چیز. با قصه‌ی داستان بازی می‌کند؛ با شخصیت‌ها بازی می‌کند؛ با مخاطب یا خواننده و انتظارات‌اش بازی می‌کند؛ با عناصر داستان همین کار را می‌کند؛ و خلاصه هر لحظه به یک چیز بند می‌کند و آن را به‌نوعی به بازی می‌گیرد. «رمان» هم ساکت می‌نشیند تا او هر چه در چنته دارد رو کند: راوی و نویسنده قاطی بشوند؛ واقعیت‌های بیرونی و تاریخی وارد داستان بشوند؛ رُمان یک‌دَم فلسفی بشود، یک‌دَم عشقی، و یک‌دَم سلحشوری؛ خواننده قاطی کند که دارد نظریات فلسفیِ «نویسنده» (و نه «راوی») را می‌خوانَد یا سخنان «راوی» را گوش می‌کند؛ قاطی کند که این‌ها پاره‌ای از رُمان است یا حاشیه‌های نویسنده‌ی فیلسوف‌اند بر داستان؛ و مانند این‌ها.

اما درست در همین بزنگاه است که «رُمان» مچ فیلسوف را می‌گیرد: رُمان یک برگِ آس ِ خوش‌گِل رو می‌کند تا همه‌ی تدبیرچینی‌های فیلسوفی را که قصد دارد ماهیت و هستی داستان و رُمان را به بازی بگیرد، نقش بر آب کند و از آن مهم‌تر، این‌بار «او» («رمان») فیلسوف را به بازی بگیرد و سردرگُم‌اش کند. رمان از همان لحظه که به بازی‌های فیلسوف ـ نویسنده تن می‌دهد، بازی را بُرده است. برگِ آس ِ رُمان این است: آن‌چه خودت می‌دانسته‌ای و قصد داشته‌ای، خیلی اهمیت ندارد. مهم من‌ام که می‌مانم. من‌ام که می‌گویم قصد تو چه بوده است. تو که فردا رفتنی هستی. من می‌شوم سخن‌گوی تو. و در این جای‌گاه از طرف تو همان چیزی را به مخاطب می‌گویم که خودم بپسندم. جای‌مان عوض می‌شود. دیگر تو نیستی که به من می‌گویی که به مخاطب بگو که فلان. درست همان‌طور که جای «ژاک» و «ارباب» عوض می‌شود، درست در همین نقطه، جای نویسنده و رمان هم عوض می‌شود. از همین روست که نمی‌شود فهمید آن‌چه در رُمان است الزامن پاره‌ای از روایت است یا این‌که نظرهای نویسنده است. درستی هر یک از این دو منظر را تنها و تنها باید از «رمان» بپرسیم. (اگر اصلن در چنین سطحی حرف‌زدن از «درستی» درست باشد!) و رُمان هم هر بار به هر خواننده همانی را می‌گوید که می‌پسندد و در آن لحظه و متناسب با آن مخاطب به صلاح می‌داند. فیلسوف خیال می‌کند که بازی را بُرده است اما باید به پیروی از «درباره‌ی تمثیل‌ها»ی کافکا گفت: جناب دیدرو، به‌واقع، «در عالَم تمثیل [داستان / رُمان] باختی.» این‌ها همه شاید یعنی «مرگِ نویسنده» و «زندگی ِ جاویدانِ داستان» چه در عالَم واقع، چه در عالَم خیال و چه در هر عالَم قابل تصورِ دیگر.

از همین روست که باید قمقمه را برداشت و هم‌صدا با «ژاک» گفت: جناب دیدرو، خودت را زیاد خسته نکن، همه چیز آن بالا نوشته شده است. وقتی قرار است رُمان برنده‌ی بازی باشد، دیگر تقلا بی‌فایده است. او بازی را می‌بَرَد، و بُرده‌است، چرا که آن بالا بالاها همین را نوشته‌اند. آن بالا، در آن لوح اعظم، در آن کتاب بزرگ چنین ثبت شده.

چهار. دست مریزاد دارد خانم مینو مشیری که ترجمه‌ای چنین درخشان از کتاب کرده است. کتاب حرف ندارد. نه خودش. نه ترجمه‌اش. نه چاپش. جالب این که یادم نمی‌آید حتا یک ایراد تایپی هم در کل کتاب به چشم‌ام خورده باشد. کتاب یعنی این.

یک نکته‌ی کوچک: در صفحه‌ی 280 صحبت از «زنگ‌زدن» (تلفن زدن) می‌شود یا یک هم‌چنین چیزی. برای‌ام عجیب بود. چون تلفن حدود صد سال پس از نگارش این رُمان اختراع شده. نفهمیدم ماجرا چیست.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۷, یکشنبه


روح پراگ
ایوان کلیما
ترجمه‌ی خشایار دیهیمی
نشر نی:
1387



سرزمین چک گویا علی‌رغم مساحت کوچک‌اش، سرگذشت غریب و تاریخ بسیار پر فراز و نشیبی داشته است. قرار گرفتن این کشور ـ که در قرن بیستم اتفاق‌های بزرگی را از سر گذرانده ـ در قلب اروپا، به نوعی این کشور را به چهارراه حوادث سیاسی ـ فرهنگی ـ اجتماعی اروپا تبدیل کرده است. همین عوامل موجب تنوع زبانی، قومیتی و مذهبی سرزمین و مردم چک شده است.

در صد سال اخیر، چک (و پیش‌تر همراه با اسلواکی) در جوار کشورهایی مثل اتریش، آلمان، لهستان و مجارستان (و باز پیش‌ترها در هم‌سایگی شوروی)، یکی از مراکز اصلی رشد کمونیسم بوده است. حتا همین مسئله که چک میان آلمان و شوروی قرار گرفته، به تنهایی کافی بوده تا ـ به ویژه در سده‌ی بیستم ـ همیشه گذرگاه لشکرکشی‌های ویران‌گر این دو قدرت آشوب‌گر و خودکامه باشد و سرزمین‌اش میدان نبرد یک حکومت کمونیستی از یک‌سو و یک قدرت ناسیونالیستی و ضدِکمونیسم از دیگرسو باشد.

چنین سرزمینی با چنین مایه‌هایی، آشکارا، فرصت مغتنمی‌ست برای آن‌هایی که «روح خلاقه‌«ای دارند و می‌توانند این‌گونه موقعیت‌ها را، نه تنها خوب درک کنند بلکه از آن برای خلق آثار ادبی ـ هنری خود بهره بگیرند. واسلاو هاول، میلان کوندرا، یوزف اسکوورتسکی، کارل پکا، یاژیری گروسا، پاول کوهوت، لودویک واسولیک، یاروسلاو زایفرت، بهومیل هرابال، یان اسکاسل، اولدریش میکولاسک، و ... از جمله‌ی شاعران و نویسندگان این کشور هستند که نام سه چهار نفرشان در ایران هم شناخته‌شده است.

شهر پراگ که مرکز این کشور است و زادگاه نویسنده‌ی «روح پراگ»، پرجمعیت‌ترین شهر این کشور است. حدود ده درصد جمعیت دوازده میلیونی کشور چک در این شهر زیبا زندگی می‌کنند.

کلیما هم یکی از مهم‌ترین و جهانی‌ترین نویسنده‌های چک است. نوشته‌های داستانی و غیر داستانی زیادی دارد که من تنها همین یکی را دیده‌ام و خوانده‌ام. گویا بیشتر نوشته‌های داستانی و غیرداستانی او حول محور توتالیتاریسم می‌گردد. ظاهرن در نوشتن، سبک و زبان ساده‌ای دارد و آن‌چه شاخصه‌ی آثار اوست سادگی در کنار تکان‌دهنده‌ بودن واقعه و نوع متفاوت نگاه نویسنده ـ به دلیل تجربه‌های متفاوت زندگی، از جمله گذراندن 4 سال از کودکی‌اش در اردوگاه‌های نازی‌ها ـ است.

روح پراگ یک مجموعه‌ی مقاله است. مقالات و نوشته‌هایی اغلب کوتاه درباره‌ی همه چیز: از زندگی خود نویسنده و زادگاه‌اش، تا توتالیتاریسم، زباله، کافکا، فقر زبان، روزنامه‌نگاری، ادبیات سکولار، آینده‌ی جهان و... موضوع مقاله‌های این کتاب هستند. کتاب تا حد زیادی ساده‌خوان است و ترجمه‌ی بسیار خوبی هم دارد.
همه‌ی مقاله‌های کتاب خواندنی اند اما در این میان، آن‌چه به زندگی خود نویسنده اختصاص یافته، خیلی جذاب‌تر و خواندنی‌تر هستند.

کلیما، خیلی در بندِ گفتن حرف‌های آن‌چنانی نیست. او به ساده‌ترین مسائل پیرامون انسان‌ها توجه می‌کند و نشان می‌دهد که همین مسائل به‌ظاهر ساده هستند که قابلیت تبدیل شدن به فاجعه را در خود دارند.

تکه‌ای از مقاله‌ی «ادبیات و حافظه» را می‌آورم که در میان آن به کوندرا هم ارجاع می‌دهد. این تکه سخت با حال و هوای انتخاباتی این روزهای ایران، با رئیس دولت فعلی، و برزخی که در آن اسیریم، تناسب دارد:

...در ایام خفقان، در ایامی که ما را دروغ‌باران می‌کردند، در ایامی که به نظر می‌آمد هر چیز واقعی، هر چیزی که هدفی بود فراتر از انسان، دیگر اصلاً وجود ندارد و ما محکوم به هیچی و فراموشی شده‌ایم ـ در چنین ایامی، آدم می‌نویسد تا بلکه بتواند بر این خلط و هرج و مرج فائق آید. آدم می‌نویسد تا مرگ را انکار کند، مرگی که این همه چهره‌های مختلف به خودش می‌گیرد، و هر کدام از این چهره‌ها همیشه واقعیت، سرنوشت بشری، رنج، تمرد و صداقت را از معنا تهی می‌کند. ... ما می‌نوشتیم تا واقعیتی را که به نظر می‌آمد در حال فرورفتن و غرق‌شدنی ابدی در یک فراموشی تحمیلی است در حافظه‌هامان زنده نگاه داریم. این جمله‌ی میلان کوندرا در کتاب خنده و فراموشی به یادم می‌آید: «ملت‌ها این‌گونه نابود می‌شوند که نخست حافظه‌شان را از آن‌ها می‌دزدند، کتاب‌هایشان را تباه می‌کنند، دانش‌شان را تباه می‌کنند، و تاریخ‌شان را نیز. و بعد کسی دیگر می‌آید و کتاب‌های دیگری می‌نویسد، و دانش و آموزش دیگری به آن‌ها می‌هد، و تاریخ دیگری جعل می‌کند.» در همین کتاب، کوندرا عبارتی را باب کرد که الهام‌بخش من شد: او رئیس جمهوری را که تجسم نظام کمونیستی بود «رئیس جمهورِ فراموشی» خواند. ملتی که رهبری‌اش به دست رئیس جمهور فراموشی است با سر به سوی مرگ می‌تازد. و آن‌چه در مورد ملت‌ها مصداق دارد در مورد افراد هم، یعنی در مورد تک‌تک ما، صادق است. اگر ما حافظه‌مان را از دست بدهیم، خودمان را از دست داده‌ایم. فراموشی یکی از نشانه‌های مرگ است. وقتی حافظه نداری دیگر اصلاً انسان نیستی. (ص 46 و 47)

کلیما سال‌ها در اردوگاه‌های نازی‌ها به سر برده؛ سال‌ها در تبعید و مهاجرت اجباری بوده؛ سال‌ها در کشور خود ممنوع‌القلم بوده؛ و... . اما همه‌ی این‌ها بر تجربه‌های او افزوده و نوشتن را، و به‌ویژه ادبیات را، از نگاه او به مهم‌ترین دستاورد بشری برای رویارویی با همین‌گونه جلوه‌های تمامیت‌خواهی تبدیل کرده است: «اثر ادبی واقعی چیزی است که در برابر مرگ می‌ایستد و آن را انکار می‌کند.»

خواندن مقاله‌ی «شروع و پایان توتالیتاریسم» از همین کتاب، بر هر ایرانی و هر انسان دیگری که زیر سلطه‌ی نظام‌های جبار و ستمگر و تمامت‌خواه زندگی می‌کند، واجب است. کل مقاله آن‌قدر خواندنی و مهم است که نمی‌توانم قسمتی از آن را بیاورم و از قسمتی دیگر چشم بپوشم. اما ناچار همین مقدار را می‌نویسم و تمام:
...نظام‌های توتالیتر می‌توانند یک جامعه را به‌کلی یا یک ملت را به‌کلی مجذوب و مسحور خود کنند. محبوبیت این رژیم‌ها حاصل تلفیق یک دورنگاه اتوپیایی و وعده‌های عوام‌فریبانه بود، و البته در ضمن توسل به اندیشه‌های شهروندان متوسط درباره‌ی سازمان‌دهی عادلانه‌ی جامعه. در نظر آدم‌های گرفتار در گرفتاری‌های روزمره‌ی زندگی، این رژیم‌ها آرمانی بزرگ را عرضه می‌کردند، و نیز رهبری کاریزماتیک را که قرار بود آن‌ها را از بار سنگین تصمیم‌گیری‌ها، مسئولیت، و خطر کردن برهانَد، و علاوه بر آن، آن‌ها را سمت هدفی هدایت کند که به زندگی‌شان معنایی می‌بخشد. بسیاری از جنبه‌های نظام توتالیتری در آن مراحل ابتدایی شکل‌گیری‌شان بس جذاب هستند: قاطعیت آن‌ها، شفافیت برنامه‌هاشان و آن نیرو برای حل معضلاتی که در یک دموکراسی، بنا به طبیعتش، به این راحتی قابل حل نیست. رژیم توتالیتری هر آن‌چه را که شهروند متوسط را برمی‌آشوبد از میان بر می‌دارد و دست به اقداماتی می‌زند که چنین شهروندی را سخت تحت تأثیر قرار می‌دهد. رژیم توتالیتری جیره‌ای از آن‌چه در طول رسیدنش به قدرت مصادره کرده یا دزدیده است برای شهروندان مقرر می‌کند؛ رژیم توتالیتری آن‌هایی را که با این رژیم مخالفت می‌کنند می‌ترسانَد، حبس می‌کند، یا می‌کُشد و به این ترتیب یک وحدت و انسجام ملی را به نمایش می‌گذارَد.
...رژیم توتالیتری دائماً به دنبال وحدت و انسجام است، چون، هرچه باشد، این در ذات و گوهر رژیم توتالیتری است ـ چه از منظر ایدئولوژیک، و چه از منظر مدنی، این وحدت در وجود «رهبر» متجلی می‌شود.
...در رژیم‌های توتالیتر، فعالیت فکری ناممکن است. حتی افراد، فارغ از آن‌چه در درون دارند، ناگزیرند خودشان را با الگوی رسمی وفق دهند، قید و بندهایی هست که نمی‌گذارند شخصیت در افراد پرورده شود؛ و فضایی که در آن جان و ذهن انسان حرکت می‌کند دائماً تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌شود.
...زمانی که شمار شهروندان به‌ظاهر وفادار، آن خدمت‌گزاران حلقه‌به‌گوش اما غیرخلاق، به اوج خودش می‌رسد، زمانی که نتیجه‌ی انتخابات به‌طرزی قاطع و یک‌صدا به نفع رژیم است، آن‌گاه، به نحوی پارادوکسی، رژیم کم‌کم ترک برمی‌دارد. به دلیل کندی‌اش در نشان دادن واکنش، این بحران سریعاً از حوزه‌ی فکری و روحی به سایر حوزه‌های زندگی سرایت پیدا می‌کند. بحران گریبان اقتصاد، روابط انسان و اخلاقیات را می‌گیرد و نهایتاً در موضوعاتی نظیر آلودگی آب‌وهوا، که کسی نمی‌تواند مسئولیتش را به عهده بگیرد، انعکاس می‌یابد، قدرت توتالیتری معمولاً منکر می‌شود که اصلاً بحرانی وجود دارد، و می‌کوشد از این موقعیت به نفع خویش بهره ببرد. یعنی می‌کوشد هر آن چیزی را که تا همین اواخر یک نیاز معمولی انسانی بود یک امتیاز مهم جلوه دهد، که به خاطر همین توتالیتاریسم بدل به چیزی نایاب شده است. آن‌گاه به شهروندانش رشوه می‌دهد: حق داشتن سقفی بالای سر خود بدل به یک امتیاز می‌شود، و هم‌چنین حق داشتن غذایی سالم، بهداشت و درمان، اطلاعات سانسور نشده، اجازه‌ی سفر، تعلیم و تربیت، گرما، و سرانجام خود زندگی.


۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

ثمود
(باستان‌شناسی قوم ثمود / Histoire de Thamoud)
نوشته‌ی وان دِن براندن / Van den Branden
ترجمه‌ی سید محمدحسین مرعشی
نشر نگاه معاصر، چاپ اول:
1387

این کتاب را بیشتر به دلیل روش کارش گرفتم و خواندم و کمتر به خاطر موضوع‌اش ـ گرچه موضوع آن هم پراهمیت است.
از اسم کتاب می‌توان دانست که ماجرا از چه قرار است و نیازی به توضیح نیست. آن‌چه که من را شگفت‌زده کرد و موجب شد تا این کتاب را بگیرم و وقت بگذارم برای خواندن‌اش، روش فوق‌العاده علمی و حرفه‌ای نویسنده‌ی آن بود در تحقیق پیرامون چنین مسئله‌ای.

کتاب را گرفتم تا بخوانم و برای هزارمین بار بدانم که غربی‌ها بی‌تردید در همه‌چیز و از جمله در «روش تحقیق» و «سواد تحقیق» صدها سال از ما جلوتر اند و ما ـ تا آن‌جا که من دیده‌ام و خوانده‌ام ـ هیچ محقق و پژوهش‌گری نداشته‌ایم و نداریم که بشود او را با پژوهش‌گران درست‌وحسابی ِ غرب مقایسه کرد و در یک حد دانست.

شدیدن مرعوبِ غرب و غربی‌ها هستم! و شدیدن غرب‌زده‌ام! و شدیدن فکر می‌کنم باید ـ مثل آن‌کس که می‌گفت از فرق سر تا نوک پا باید غربی شویم ـ غربی بشویم. و این را بهترین راه می‌دانم برای شناختن خودمان، و شرق و شرقیت خودمان، و فکرمان و روش اندیشه و زندگی‌مان.

آن‌قدر واژه‌به‌واژه‌ی کتاب بادقت نوشته شده، و آن‌قدر برای یافتن خط‌به‌خطِ داده‌های این اثر زحمت کشیده شده، که با روش‌های ما و همت‌هایِ نداشته‌ی ما و بی‌سوادی‌مان هرگز نمی‌شود تصور کنیم که ـ در سال‌های قبل و در این سال‌ها که هیچ ـ حتا تا چند دهه‌ی آینده هم اثری از قلم پژوهش‌گران ایران صادر شود که به اندازه‌ی نصفِ یک چنین کتابی روش‌مندی و دقت و سواد پشتِ آن خوابیده باشد.

این کتاب، مطالعه‌ای‌ست روی چهار هزار سنگ‌نگاشته‌ای که از/درباره‌ی قوم ثمود یافته شده است. کتاب از پنج فصل تشکیل شده: اعراب ثمودی در منابع تاریخی؛ کنکاشی در قوم ثمود؛ ثمود و سنگ‌نگاشته‌های ثمود؛ دین مردم ثمود؛ مجموعه‌ی خدایان.

خواندن کتاب برای همه‌ی آن‌هایی که به دنبال آموختن «روش پژوهش علمی و مدرن» هستند ـ آن‌هم نه به صورت نظری بلکه عملی و در قالب یک کتاب درجه‌ی یک ـ مفید و لبریز از نکته‌های سودمند است. به‌ویژه گمان می‌کنم برای باستان‌شناسان و زبان‌شناسان (متخصصان فرهنگ و زبان‌های باستان) خواندن چنین کتابی مثل نان شب واجب است. ما هزاران هزار سنگ‌نوشته و کتیبه و آثار کهن از زیر خاک بیرون کشیده‌ایم اما کو سواد تا بتوایم بفهمیم که تکه‌تکه‌ی آن‌چه یافته می‌شود، زبانی دارد برای سخن گفتن، و ما فقط باید کلید این زبان را در دست داشته باشیم.

آن‌طور که در منابع پایان کتاب دیدم، نویسنده علاوه بر این کتاب بیش از ده کتاب در همین زمینه‌ها دارد و اساسن گویا یک عرب‌پژوه، متن‌شناس عبری ـ عربی، ثمودشناس، پژوهشگر تاریخ و نوشته‌ها و بازمانده‌های کهن و باستانی اقوام عرب، است.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

وقتی همه خوابیم

تقریبن همه‌ی فیلم‌های بیضایی را دیده‌ام به‌اضافه‌ی یکی دو تا از نمایش‌هایش را. به غیر از این فیلم آخری («وقتی همه خوابیم») و فیلم قبلی («سگ‌کُشی») که به‌گمانم به ترتیب ضعیف‌ترین ساخته‌های او هستند، باقی کارها را کم‌وبیش زیاد تا خیلی زیاد پسندیده‌ام. برخی فیلم‌ها مثل «مسافران»، «مرگ یزدگرد»، «باشو غریبه‌ی کوچک» را بارها دیده‌ام و هر بار از نو لذت برده‌ام.

اما، «وقتی همه خوابیم».
فکر می‌کنم بیشتر آن‌هایی که فیلم را دیده‌اند در این نظر مشترک باشند که فیلم، فیلم ضعیفی است و در حد و اندازه‌های مردی با نام و آوازه‌ی بهرام بیضایی نیست. فیلم، فیلمی نیست که مخاطب پس از نزدیک ده سال از آخرین فیلم بیضایی، انتظار دیدن آن را داشته باشد. فیلم، فیلمی‌ست از چندین جهت ضعیف و حتا خسته‌کننده. نه فیلم‌نامه، نه بازی‌ها، نه ساختار روایی، نه حرف‌ها (و بلکه شعارها)، و نه موسیقی و دوربین به گونه‌ای نیستند که بیننده را بر جا میخ‌کوب کنند (البته نه از نوع هالیوودیِ آن) یا او را راضی کنند به این که دارد فیلمی از بهرام بیضایی می‌بیند. اگر دیالوگ‌های خاص بهرام بیضایی نبودند، و اگر مژده شمسایی حضور نداشت، این فیلم می‌توانست از آن هرکسی باشد الا بهرام بیضایی.

شاید بگویند توقع‌تان از بهرام بیضایی غیر معقول و بی‌جا ست. بهرام بیضایی همین است و توان‌اش همین اندازه است. اما می‌گویم: بهرام بیضایی شاید الان همین است (که حتا همین را هم قبول ندارم)، اما بهرام بیضایی همین نبوده است. شک ندارم که این‌ها ثمره‌ی سی سال سانسور است. ثمره‌ی سی سال گیر دادن و چوب لای چرخ گذاشتن، ثمره‌ی سی سال کارشکنی به جای کار راه‌انداختن، و ثمره‌ی سی سال ستیز با فرهنگ با اسم‌ها و عنوان‌های مختلف به جای حمایت از رشد فرهنگ. ثمره‌ی به قهقرا کشاندن استعدادها و توانایی‌ها ست. ثمره‌ی سیاستی که می‌گوید: ای آدم فرهنگی، ای فیلم‌ساز، یا دُم‌ات را بگذار روی کول‌ات و مثل بقیه بزن برو، یا همانی را بساز که ما می‌گوییم و می‌خواهیم؛ و یا خفقان بگیر و گوشه‌ی خانه‌ات بنشین؛ و یا در نهایت این‌که بیا فیلم‌ات را بساز اما از فیلتر هزارویک لایه‌ی ما ردش بکن. هر چه ته‌اش ماند آن را نمایش بده. حال بگذریم از این که به سبب همین سیاست‌ها، خودِ هنرمند در مغزش یک فیلتر هزارویک لایه کار گذاشته و تا جایی که ممکن است خودسانسوری می‌کند.

سیاست‌هایی که مهرجویی و کیارستمی و مخملباف و قبادی و تقوایی و نادری و... را برنمی‌تابد و هر یک را به‌نوعی یا می‌راند یا منزوی می‌کند یا به ابتذال می‌کشانَد؛ سیاست‌هایی که عنان سینما را دربست در کف زنگی مستِ ده‌نمک می‌گذارد تا حکایت «اخراج شده‌ها» را بازگو کند؛ چنین سیاست‌هایی بهرام بیضایی که سهل است، خود خدا را هم به ابتذال می‌کشانند و چنان از عرش بر فرش می‌کوبند که خدایی یادش برود.

«وقتی همه خوابیم» یک اتوبیوگرافی تلخ ـ اما ضعیف ـ است. یک حکایت نفس است. حکایت نفس بهرام بیضایی در قامت یک هنرمند. هنرمندی که چیزی نمی‌خواهد جز آزادی: تا آن‌چه را می‌خواهد، بتواند بنویسد، بسازد، بگوید، و نشان بدهد.

«وقتی همه خوابیم» ثمره‌ی تلخ غیبت آزادی است و ثمره‌ی تلخ افیونی کردن سینما در طول سی سال، ذره‌ذره و آرام‌آرام. کشیدن شیره‌ی جان سینما ست به دست عوامل کژاندیش و ضدفرهنگ و ریختن آن در شیشه‌ی هفتادرنگ سیاست پلید.

«وقتی همه خوابیم» شاید خداحافظی تلخ بیضایی ست با سینما ـ دلبر پنجاه ساله‌اش ـ که امروزه به عجوزه‌ای بویناک و عفریته‌ای عفن تبدیل شده: آن‌قدر عفن که هیچ دلداده‌ای سال تا سال به یادش نمی‌افتد و دیداری از او تازه نمی‌کند. اگر پیش‌ترها هرکس هر هفته و هر ماه چند فیلم می‌دید و به دیگران هم توصیه می‌کرد، حالا هر کس آخرین باری را که به سینما رفته یادش نمی‌آید و تازه سعی می‌کند صدایش را هم درنیاورد چرا که هر بار ناامیدتر از بار پیش از پله‌های سینما پایین می‌آید و هربار با خود عهد می‌کند که دیگر تا وضعیت چنین است پایش را داخل سینما نگذارد.

«وقتی همه خوابیم» محصول یک سال کار بیضایی نیست، بلکه حاصل سی سال کار نکردن اوست؛ حاصل سی سال دست‌بسته نگاه داشتن او. ثمره‌ی سی سال ممیزی و «ارشاد». حاصل تبدیل کردن شیر غران به شیری بی یال و دم و اشکم و به ویژه بی‌دندان.


«وقتی همه خوابیم» محصول سکوت سی ساله‌ی همه‌ی ماست از یک‌سو؛ و دست‌پخت کنار آمدن با سانسورچی‌ها و «ارشادی»ها از سوی دیگر؛ و محصول سینه زدن پای عَلَم آن‌هایی که دیروز سینما را مظهر «فحشا» می‌دانستند و امروز خود تولیت آن را یک‌جا به‌نام زده‌اند و احتمالن این فحشا را هم «ملی و میهنی» کرده‌اند و با بزک و دوزک به اسم «سینمای ملی» توی پاچه‌ی خلایق چپانده‌اند.


«وقتی همه خوابیم»، ضعیف است، تلخ است، آنی نیست که دوست داریم، در حد و اندازه‌ای آن بیضایی‌ای که می‌شناسیم نیست، و هزار چیز دیگر هم، نیست؛ اما هر چه نیست یک چیز هست: «وقتی همه خوابیم»، نمونه‌ی خوبی ست از محصولات جامعه‌ای که همه چیز را از ریخت می‌اندازد؛ همه چیز را به انحطاط می‌کشانَد؛ به همه چیز گند می‌زند؛ مسخ‌شده‌ی هر چیز را می‌پسندد؛ همه چیز و همه کس را قربانی سیاست‌های خود می‌کند؛ جامعه‌ای که همه را در خواب می‌پسندد؛ سینما را هم برای خواب می‌خواهد؛ و وقتی که همه خواب باشند خیال‌اش راحت راحت می‌شود. «وقتی همه خوابیم» محصول ایده‌ئولوژی‌های جهان‌شمولی ست که مدعی اداره‌ی جهان اند اما از پس مدیریت یک ده هم برنمی‌آیند.

۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه

گذری و نظری بر

مجمع‌الجزایرِ گولاگِ

الکساندر سولژنیتسین
با نگاهی کوچک به ریشه‌های نظری توتالیتاریسم



«در سایه‌ی ایده‌ئولوژی است که قرن بیستم فرصت
آزمودن تبهکاری را به مقیاس میلیون میلیون پیدا کرد

الکساندر سولژنیتسین

«جای هر آدم شریف، به قرار معلوم، زندان است. در حال حاضر بابا توی زندان است، و وقتی که من هم بزرگ شدم، می‌روم زندان».




الکساندر سولژنیتسین در نیمه‌ی مرداد ماه ۱۳۸۷ روی در نقاب خاک کشید و پس از نود سال زندگی که نزدیک به نیمی از آن با جنگ و زندان و شکنجه و تبعید به سر آمد، برای همیشه قلم بر زمین گذاشت و گذشت.

سولژنیتسین، نویسنده و اندیشه‌مند منتقد و معترض سده‌ی بیستم اتحاد جماهیر شوروی و صاحب کتاب عظیم، تأثیرگذار و خیره‌کننده‌ی «مجمع‌الجزایر گولاگ»۱، در روزگار غریبی می‌زیست که طلیعه‌ی آن پایان جنگ اول جهانی بود و آغاز انقلاب روسیه؛ جوانی‌اش اصلاحات ساختاری درون نظام کمونیستی بود و درگیر شدن در جنگ جهانی دوم؛ میان‌سالی‌اش با جنگ سرد بلوک شرق و غرب، و سرگردانی روزگاران پس از استالین می‌گذرد و انقلاب‌های فرهنگی و آزمودن مجدد توانایی اندیشه‌های کمونیستی ـ سوسیالیستی در میدان عملی به بزرگی اتحاد جماهیر شوروی؛ و روزهای پیری‌اش با فروپاشی شیشه‌ی هفتاد رنگِ نظام کمونیستی و جداسری جمهوری‌های رنگ‌رنگ و مرگ یکی از دو قطب عمده‌ی نظامی ـ سیاسی جهان به شب می‌رسد؛ و شب‌های احتضار اما با کنار رفتن نقاب از رخ شاهدِ مقصود به صبح می‌رسد و عاشق زهر تلخ هجران چشیده را با قلب و دیده‌ای امیدوار به خاک سرد گور روانه می‌کند.
خواست این نوشته از سویی گذری است بر کتاب مجمع‌الجزایر گولاگ، که به‌نوعی هم تاریخ دوره‌ای از زندگی نویسنده‌ی آن است هم تاریخ شوروی در روزگار درازمدت استالین؛ از سوی دیگر ردیابی مختصر ریشه‌های نظری آن چیزی است که در این سال‌ها بر سولژنیتسین و شوروی و همه‌ی مردمی که زیر سلطه‌ی نظام‌های استبدادی و تمامت‌خواه زیسته‌اند، گذشته یا رفته است.

یک. سولژنیتسین در روزگار استالین و در جنگ جهانی دوم یکی از افسران نظامی ارتش است و به علت اندکی بی‌احتیاطی در نامه‌نگاری با دوستش و گلایه‌ای کوچک از وضع موجود روسیه در جنگ، گرفتار دستگاه عریض و طویل «اسمرش»۲ می‌شود (ص ۲۲) و نزدیک به یک‌ونیم دهه‌ی زندگی‌اش در جزیره‌های گولاگ یا همان شکنجه‌گاه‌ها و تبعیدگاه‌ها و زندان‌های هزارتوی کشور شوراها می‌گذرد.

دو. اگر بخواهم به کوتاه‌ترین و ساده‌ترین عبارت‌ها شمه‌ای از آنچه را که در این چند دهه بر سر سولژنیتسین و روسیه می‌رود، بیان کنم این است:
ـ میلیون‌ها نفر به جرم جاسوسی و خیانت بازداشت می‌شوند و اغلب هر کدام دست‌کم یک دهه از عمرشان را در زندان‌های مخوف و بی‌قانون آن دوران شوروی می‌گذرانند.

ـ در آن روزگاران و در نظام استالینی جمله‌ی «اصل بر خیانت است» در عمل جای‌گزین گزاره‌ی معروف «اصل بر برائت است» می‌شود، و کمتر کسی است از طبقه‌ی دهقانان و بازرگانان تا نظامیان و مهندسان و روشنفکران که یکی از خارهای فروع این اصل، دامنگیرش نشده باشد.

ـ زندانیان گرفتار بدترین شرایط ممکن می‌شوند و از ده‌ها سال زندان با اعمال شاقه تا تیرباران یا طعمه‌ی جانوران درنده شدن، نصیب‌شان می‌گردد.

ـ هیچ نظام دادرسی عادلانه‌ای برای بررسی وضعیت زندانیان وجود ندارد و زندانی‌ها با تحقیر تمام باید همه‌ی بی‌دادگری‌ها را تحمل کنند و با گرسنگی و تشنگی و کمبود جا و درهم فشرده‌شدن در سلول‌های تنگ و تاریک، و شکنجه‌های جان‌فرسا و روح‌گزا کنار بیآیند و هنوز شاکر باشند که زنده‌اند (اگر البته زنده‌اند) و امید آزادی و نجاتی هست!

ـ خیلی از بهترین نیروهای کاری و فکری شوروی به جای حضور در صحنه‌ی جامعه در زندان‌اند و به جای آن که تجربه و دانش و تخصص‌شان را در راه پیشرفت میهن خود به کار ببرند، باید شاهد هدر رفتن روزهای بی‌بدیل عمر خود در دخمه‌های تاریک باشند.

ـ در نتیجه‌ی عوامل بالا٬ جرأت و جسارت کار کردن و اندیشیدن از مردم گرفته می‌شود و هر کس به فکر بیرون بردن گلیم خود از منجلاب همه‌گیر تهمت‌های جاسوسی و خیانت می‌افتد. بسیاری مهاجرت می‌کنند، برخی گوشه‌نشینی پیشه می‌کنند، عده‌ای در راه زندان‌ها عمرشان به باطل می‌گذرد، و عده‌ی بسیاری هم هراس و دلهره‌ی همیشگی، دست و فکرشان را آزاد نمی‌گذارد که به کار شایسته و سودمندی برود.

ـ بعد از فروپاشی روسیه‌ی تزاری و شکل‌گیری نظام تازه‌ی جمهوری‌های یک‌پارچه و متحد، هنوز قانون اساسی مشخصی تدوین و تصویب نشده است و هر کدام از دادگاه‌ها و قاضیان و سازمان‌های نظامی و ضد جاسوسی برای خودشان قوانین من‌درآوردی و دل‌بخواهی وضع می‌کنند و آتش نابسامانی‌ها را شعله‌ورتر می‌کنند.

ـ به جای کار و اندیشه و فعالیت، اهتمام بسیاری از مردم مصروف مچ‌گیری و تهمت‌زنی به این و آن می‌شود و نظام دروغ و ریا عرصه‌ی فراخی برای ترک‌تازی می‌یابد.

ـ از سویی نظام کشاورزی و کشاورزان به دلیل وضع قوانین جدید و گرفتار شدن در انواع تصفیه‌حساب‌ها و تهمت‌زنی‌ها آسیب‌های شدیدی می‌بیند و چندین سال میلیون‌ها نفر با دیو گرسنگی و قحطی دست‌به‌گریبان می‌شوند؛ از سوی دیگر مهندسان و بازوهای سازندگی کشور گرفتار میله‌های زندان می‌شوند و صنعت کشور در سراشیب اضمحلال درمی‌غلتد؛ از دیگر سو اندیشه‌مندان و روشن‌فکران با بدترین تهمت‌ها روبه‌رو می‌شوند و تولید اندیشه‌ی انتقادی و سازنده متوقف می‌شود و همه یا باید یک‌سره مجیز نظام را بگویند یا خفقان بگیرند. توده‌ی مردم هم ناچاراً باید تاوان بار کمرشکن همه‌ی این بی‌تدبیری‌ها و جرم و جنایت‌ها را بر دوش خود بکشد و با بیشترین کار و کمترین دست‌مزد بسازد و همیشه هم راضی باشد و در راه‌پیمایی‌های نمایشی دولت شرکت کند و خرسندی خود را از وضعیت موجود به گوش همه برساند.

سه. نظام استالینیستی بر پایه‌ی اعتقاد عمیق نظری و عملی به اینکه «هرکسی دشمن و جاسوس و خائن است مگر خلاف آن ثابت شود»، در طول حدود سه دهه تنها با یکی از مواد قانون جزایی‌اش ـ ماده‌ی پنجاه‌وهشتم که خود چهارده بند داشت ـ چنان دایره تهمت و مجرمی را باز می‌گیرد که کمتر کسی می‌تواند از دایره‌ی آن بیرون باشد. جزای اکثر جرم‌های نام‌برده‌شده در بندهای چهارده‌گانه‌ی این ماده، از ده سال زندان تا اعدام است.

به موجب بند اول این ماده‌ی غریب، «هر عملی ـ و حتا هر عدمِ عملی ـ که غرض از آن تضعیف دولت باشد عملی ضد انقلابی است.» و جزایش اعدام. اما منظور از (عدم) عمل چیست؟ مثلاً: «در بازداشت‌گاه‌ها، امتناع از رفتن به سر کار به هنگام گرسنگی یا خستگی و فرسودگی، اقدام در راه تضعیف دولت است.» (ص ۷۵). جالب اینکه بعدها تبصره‌هایی هم به این بند می‌افزایند که از جمله‌ی آنها «خیانت به میهن» است. به موجب این تبصره، سربازی که اسیر می‌شد (که یعنی با این کار به توان نظامی کشور ضربه زده است) پس از آزادی باید تیربارانش می‌کردند! حتا در یک تبصره کار را به جایی رساندند که در صورت عدم خیانت هم اشد مجازات نصیب فرد می‌شد: «مراجعه به قصد و نیت». یعنی «هیچ خیانتی صورت نگرفته است، اما بازجو چنین می‌پنداشت که نیت خیانت در کار بوده است و همین.» و اعدام. (ص ۷۵). «از نظر ما قصد و عمل یکی است. اگر (در ذهن‌تان هم) تصمیمی گرفته‌اید، جایتان روی نیمکت متهم‌هاست.» (ص ۴۹۳)

به موجب بند دیگری از این ماده، کسانی که پیش از انقلاب روسیه در خارج بوده‌اند و با ظهور انقلاب به کشور بازنگشته‌اند، با ماندن خود در سرزمین‌های دیگر به بورژوازی جهانی و دشمنان مام میهن خدمت کرده‌اند و این یعنی اگر قبل از انقلاب از کشور خارج شده‌ای و به اروپا یا آمریکا رفته‌ای و پس از بیست ـ سی سال بازگشته‌ای، خیانت‌ات محرز است و نیاز به اثبات مجدد ندارد. از ده سال زندان تا تیرباران، عدالتی است که درباره‌ات رعایت می‌شود! (ص ۷۷)

بند ششم این ماده همان بند معروف «جاسوسی» است. بندی که دایره‌ی شمول آن به گستردگی تک‌تک مردم شوروی بود. «این بند موضوع چنان تفسیر گسترده‌ای بود که اگر تعداد همه‌ی کسانی که چوبش را خوردند به حساب بیاید، می‌توان نتیجه گرفت که در زمان استالین ملت ما نان خود را نه از کشاورزی، نه از صنعت و نه از هیچ مشغله‌ی دیگر، که تنها از راه جاسوسی برای دول بیگانه درمی‌آورد و به خرج دستگاه‌های خبرچینی این دولت‌ها می‌زیست.» (ص ۷۸) اساساً می‌توان خصیصه‌ی یگانه‌ی حکومت استالین را «ترس از جاسوس» دانست. (ص ۲۹۹) و این ترسیدن همیشگی از جاسوس‌ها و خائن‌ها به یک فرهنگ عمومی تبدیل می‌شود؛ فرهنگی که در آن همه مدام به یک‌دیگر ظنین باشند. (ص ۷۳۴)

و خلاصه بندهای شگفت این ماده‌ی قانون جزایی غریب چنان تدوین شده بود که بتوان هر کسی را در هر جایی و هر زمانی و به هر دلیلی مجرم دانست و به پای چوبه‌ی دار کشاند. در آن روزگار ضرب‌المثلی متداول شده بوده است: «تو آدم پیدا کن، پرونده‌سازی با ما.» (ص ۱۸۰) و این یعنی تنها کافی‌ست نفس بکشی و کارت به مذاق کسی خوش نیاید و تو را به عنوان متهم لو بدهد. دیگر با خداست که بتوانی از مهلکه نجات پیدا کنی.

تازه کار را هم به‌گونه‌ای ترتیب داده بودند که بازجو و قاضی و دادستان وظیفه نداشتند جرم تو را ثابت کنند و مدرک بیاورند؛ بلکه این تو بودی که باید بی‌گناهی‌ات را ثابت می‌کردی، (ص ۱۷۰) و در مراحل دیگر خودت اصلاً باید جرم‌ات را هم ثابت می‌کردی!
نتیجه اینکه خودشان جامه‌ی جرم را اندازه‌ی قد و قامت‌ات یا حتا خیلی هم بزرگ‌تر از آن می‌دوختند و کار را به مرحله‌ی بعد می‌رساندند. یعنی اجرای حکم.

چهار. زندانیان را در هر صورت و با هر جرمی اغلب بسیار از این بازداشت‌گاه به آن زندان و از آن زندان به این بازداشتگاه پاس‌کاری می‌کردند و دلهره و بلاتکلیفی و هراسِ مدام را در دل زندانی زنده نگه می‌داشتند. باز آنهایی که حکم‌شان اعدام و تیرباران بود، هرچند حکمی سخت و تحمل‌ناپذیر است، دست‌کم ساده‌تر و سریع‌تر تکلیف‌شان برای همیشه روشن می‌شد. اما آنهایی را که به‌عمد یک‌سره در خوف و رجا نگاه می‌داشتند، یک روز خبر عفو می‌دادند و یک شب وعده‌ی اعدام در صبح‌گاه، زنده‌بودنی ویران‌گرتر از مرگ نصیب کرده بودند؛ و تازه کاش چنین بود که دست‌کم خبری بدهند و از بلاتکلیفی در بیاورند. اما دریغ از همین خبر مرگ حتا: «گاهی شبانه قفل‌ها به خرچ‌خرچ می‌افتاد، دل‌ها فرومی‌ریخت: پی من آمده‌اند! و کلیددار زندان بود که درِ زندان را به بهانه‌ای بی‌معنی باز می‌کرد: “بار و بنه‌تان را از پای پنجره بردارید!” این اعلام خطر ساختگی شاید یک سال از عمر زندانی‌ها می‌کاست... و اگر این در پنجاه دفعه‌ی دیگر هم باز می‌شد، هر آینه ممکن بود که دیگر نیازی به اتلاف چند مثقال سرب هم پیدا نشود!» (ص ۵۴۶)

در دوره‌های مختلف و در بازداشتگاه‌ها و زندان‌های گوناگون نوع و شیوه‌ی شکنجه‌ها یا حتا نوع رفتار زندان‌بان‌ها با زندانیان تفاوت می‌کرده است. اما اغلب آنچه اعمال می‌شده، بسیار وحشیانه و ضد بشری بوده است: از انباشتن چهل نفر داخل یک سلول شش نفره تا روی هم سوار کردن ۳۶ زندانی در واگن ۴ نفره‌ی قطار (ص ۵۹۱)؛ به صورتی که شاید چند شبانه‌روز در راه باشی و چنان در هوا معلق بمانی که پایت یک بار هم به زمین نرسد (ص ۵۹۳). از چند روز متوالی محروم شدن از آب و قضا تا نداشتن جایی برای قضای حاجت برای چند روز، آن‌هم در سلولی که سی چهل نفر دیگر دچار همین مشکل هستند! و تا راه مدبّرانه‌ای (!) که خود مسئولان پیش می‌گیرند: خوردنی و آشامیدنی ندهیم تا چیزی هم برای تخلیه نداشته باشند (ص ۵۹۸). از ممنوع بودن حرف زدن و دراز کشیدن تا انداختن متهم داخل قفسی انباشته از ساس؛ از سیاه‌چال انداختن و در سرمای وحشتناک لخت مادرزاد آب روی تن متهم ریختن و گاه تا چند ماه سرپا بیدار نگاه داشتن او در خلوت دیوانه‌کننده‌ی یک سلول؛ از انواع آزارهای فکری و روانی تا روش معمول خاموش کردن سیگار بر پوست متهم؛ از دادن بدترین دشنام‌ها به خودت و عزیزترین کسان‌ات تا انجام غیراخلاقی‌ترین و غیرانسانی‌ترین اعمال پیش چشم‌ات. و خلاصه انجام اعمالی که روی مفتشان عقاید قرون وسطا را سفید می‌کند. (از ۱۲۹ تا ۱۴۵)

پنج. آن قدر دامنه‌ی اتهام‌زنی و جاسوس‌تراشی بالا می‌گیرد که کمتر کسی بوده که سروکارش به دستگاه عریض و طویل دادگاه‌ها و زندان‌های کشور شوراها نیفتد. علاوه بر این هر کس هم که به دادگاه‌ها و برای بازجویی فراخوانده می‌شود تقریباً بدون استثنا همواره مجرم شناخته شده و هیچ‌وقت اشتباهی رخ نداده است؛ در نتیجه هرکس پایش به دادگاه‌ها یا اداره‌ای برای بازجویی می‌رسد، در ادامه کارش به زندان و شکنجه و اعدام منتهی می‌گردد. در یکی از روزنامه‌های همان روزگار آمده است: «بیم آن می‌رود که گمان برده شود که دادگاه‌های ما هرگز حکمی جز گنهکاری نمی‌دهند.» (ص ۳۵۲) تعداد درست کسانی که طی این سال‌ها کارشان به زندان و اعدام و تبعید کشید، آشکار نیست. رقم آن را حدود ۱۵ تا ۲۰ میلیون نفر برآورد کرده‌اند (ص ۷۱۷) که این تعداد برابر است با جمعیت کشور بزرگی مثل ایران در همان سال‌ها!

شش. دود این آتش‌ها تنها به چشم مردم نمی‌رفته است بلکه هر از گاهی سران و برنامه‌ریزان این‌گونه سیاست‌ها هم در پنجه‌ی قوانین خودشان گرفتار می‌شده‌اند. همان‌طور که چپ‌وراست مردم بی‌گناه را به زندان‌ها می‌کشاندند و پای چوبه‌ی دار می‌بردند، خودشان هم گرفتار توطئه‌چینی و تهمت‌زنی اطرافیان ‌شده و مورد تصفیه‌حساب‌های گسترده‌ی استالینی قرار می‌گرفتند. برای نمونه باید از «نیکلای ایوانویچ بوخارین» یکی از تدوین‌کنندگان قانون اساسی کشور شوراها یاد کرد که خودش در دام بازی‌های استالینی گرفتار آمد و زندگی‌اش در چنان خوف و رجای دائمی سپری شد که قدرت اراده و اندیشه‌اش فلج شده بود تا آن‌که در ۱۹۳۸ محکوم و تیرباران شد (ص ۴۹۸). اساساً این روش استالین (و البته شاید روش همه‌ی دیکتاتورها و رهبران فاشیست و تمامت‌خواه دنیا) بود که چند وقت به چند وقت مهره‌های زیردست‌اش را تغییر دهد تا کسی نتواند برنامه‌ای و توطئه‌ای بلندبالا طرح‌ریزی کند و از همه‌ی اسرار و ماجراهای درون حکومت باخبر شود. از همین رو استالین مدام یک عده‌ای از صاحب‌منصبانی را که خود گماشته بود به بهانه‌های واهی راهی زندان‌ها یا تبعیدهای بی‌بازگشت می‌کرد یا طی توطئه‌ای نوشته‌شده و از پیش برنامه‌ریزی شده، به دست عوامل دیگر سرشان را زیر آب می‌کرد.

هفت. نخستین پرسشی که در سراسر کتاب در ذهن خواننده خلجان دارد و نویسنده هم در جای‌جای کتاب به آن اشاره‌هایی دارد، این است که شکنجه‌گران که خود به واهی بودن کار خود و اتهام‌هایی که به مردم بی‌گناه می‌زدند آگاهی داشتند، چه‌گونه وجدان‌شان راضی به این کار می‌شده است؟ و از این‌ها گذشته، زندان‌بانان و شکنجه‌گران چه‌طور راضی می‌شدند بدترین و حیوانی‌ترین رفتارها را با مردم سرزمین خودشان در پیش بگیرند، آن‌هم با خبر از بی‌گناهی زندانی‌ها از یک‌سو، و با خبر از اینکه همین بند به پای خودشان هم خواهد افتاد و طبق قاعده‌ی تصفیه‌حساب‌های دوره‌ای نظام استالینی، به‌زودی خودشان هم به پشت میز محاکمه و میله‌های زندان کشیده خواهند شد؟ چه‌گونه هیچ یک از آن‌ها بر سر دیگران فریاد نمی‌زد: «رفقا، رفقا، برادرانتان را به مسلخ نبرید!»۳ یعنی چه‌گونه است که انسان‌ها این‌قدر متفاوت می‌شوند: از مظلوم و ستم‌دیده‌ی مطلق تا ظالم و خون‌خوارِ ددمنش محض!

و پرسش دوم این است که چه‌طور خود مردم به چنین حکومت و حاکم جائر و ستم‌پیشه‌ای تن می‌دهند و اختیار آزادی و زندگی‌شان را به دست عوامل جنایت‌کارش می‌سپارند. یعنی پرسش این‌جاست که وقتی معقول مردم تا دیروز داشتند زندگی‌شان را می‌کردند، چرا باید با وقوع انقلاب و روی کار آمدن یک نظام جدید، مردم همه از شهروند به جاسوس و خائن و ضد انقلاب تبدیل شوند و یکی‌یکی و دسته‌دسته سر از تبعیدگاه‌ها و میدان‌های تیرباران دربیاورند و تازه کسی هم دم نزند و شکایت نکند؟

پاسخی که نویسنده به چنین پرسش‌هایی می‌دهد خلاصه‌اش این است:
الف. طبیعت و سرشت انسان‌ها بسیار شکل‌پذیر و قابل انعطاف است.
ب. زندگی و اندیشه‌ی انسان و شکل‌گیری شخصیت او به عوامل و شرایط فراوانی بازبسته است.
پ. به موجب دو عامل بالا، انسان می‌تواند چنان ببالد که موجودی فرشته‌خو و سراپا نیکی و فرزانگی شود و هم‌چنین همان انسان می‌تواند درنده‌خویی خون‌خوار شود که از مهر و عطوفت انسانی به‌کلی بی‌خبر باشد.
ت. سکوت ویران‌کننده‌ترین ابزار برای شهروندان جامعه و سازنده‌ترین عنصر برای حکومت‌ها و حاکمان ستم‌پیشه و تمامت‌خواه و آزادی‌ستیز است.

سولژنیتسین در شرح سه گزاره‌ی نخست، در پاسخ پرسش اول، در آغاز کتاب خود، اعتراف تلخی می‌کند که مؤید همین معناست. با این‌که او سالیان زیادی از عمرش را گرفتار نظام ضدانسانی استالینیستی بوده، و انواع شکنجه‌ها و سختی‌ها و شقاوت‌ها را تحمل کرده، اما می‌گوید خیلی نزدیک بود او هم یکی از شکنجه‌گران باشد نه شکنجه‌شوندگان. نویسنده خاطرات کوچکی را از روزگاری که افسر بوده و عده‌ای زیر دست‌اش بوده‌اند، نقل می‌کند. در این خاطرات اعتراف می‌کند که: من از «قدرت» جایگاه‌ام سوء استفاده می‌کردم و به سربازانی که تحت اختیارم بودند، زور می‌گفتم و کارهایی را که به گردن خودم بود به دوش آن‌ها می‌انداختم و برای کوچکترین چیزی توبیخ‌شان می‌کردم و رفتاری خشونت‌طلبانه پیش می‌گرفتم. یعنی قدرتی که داشتم روحیه‌ی مرا داشت فاسد و بیدادگر می‌کرد و اگر مدت بیشتری در همان سِمَت یا سمت‌های بالاتر می‌ماندم تردیدی نبود که من هم نسخه‌ی کوچکتری می‌شدم از استالین و عمّال او. او می‌گوید این روحیه‌ی بیدادگری که همبسته‌ی الزامی «قدرت» است، تا آن‌جایی در درون‌ام ریشه دوانیده بود که حتا آن روز هم که بازداشت شدم و راهی بازداشت‌گاه‌های گولاگ بودم، این خلق‌وخو دست از سرم برنداشته بود و به سربازانی که همراه‌ام بودند ستم می‌کردم و دستور می‌دادم که کوله‌ها و وسایل من را در مسیر بازداشت‌گاه به دوش بکشند! «قلب انسان بار غرور می‌گیرد، هم‌چنان‌که خوک پیه می‌آورَد.» (ص ۲۰۰). کوتاه این‌که قدرت فساد می‌آورَد و کمتر کسی است که از دام این فساد بتواند رها شود.۴

در شرح گزاره‌ی چهارم، در پاسخ پرسش دوم، سولژنیتسین عامل اصلی ظلم‌پذیری مردم و ظلم‌پیشگی حکومت را «سکوت شهروندان» می‌داند. او تصریح می‌کند [و آرزو می‌کرده است: “کاش کسی فریاد می‌کشید و این سکوت غیرطبیعی را جر می‌داد.”۵] هر شب و روز عوامل حکومت بی‌دلیل یا به دلایلی بسیار واهی بدون هیچ توضیح روشنی به در منازل می‌رفتند و یکی یا تعدادی از اهالی خانه را با خود می‌بردند. اما مردم گویی از همان نخست طبق پیمانی نانوشته عهد کرده بودند که اعتراض نکنند و هر چه عاملان حکومت گفتند چشم‌بسته بپذیرند. و مسئولان بازداشت هم چیزی نمی‌گفتند جز این‌که: «بیایید برویم!» همین. و فرد هم سرش را پایین می‌انداخته و می‌رفته است. بی‌آن‌که توضیح بخواهد، سروصدایی کند، یاری بطلبد و دستِ‌کم دیگران را آگاه کند که چه خبر است. حتا می‌گوید مردم برای حفظ آبرو سعی می‌کردند صدای قضیه را درنیاورند مبادا همسایه‌ها و دوستان و اطرافیان گمان کنند من خلافکار هستم. و این سکوت همگانی زمانی خودبه‌خود صدایش به آسمان‌ها می‌رسد که دیگر از هر خانواده یکی ناپدید شده و خانه‌ای نیست که دستِ‌کم یکی از اعضای آن گرفتار بند و زندان حکومت شکاک نشده باشد، زمانی که دیگر چندین میلیون نفر در زندان‌ها هستند و هزاران هزار نفر به‌کلی سربه‌نیست شده‌اند.۶

نویسنده می‌گوید اگر این دو نکته را بدانیم و بپذیریم، یعنی اول این‌که هر انسانی ممکن بوده یا هست که خودش به یک حیوان تبدیل شود، و در ثانی سکوت بی‌دلیل شهروندان در مقابل ظلم و بیداد حکومت بر سرعت ظلم‌پیشگی و حیوان‌سیرت شدن حاکمان می‌افزاید، می‌توانیم امید داشته باشیم که وضعیت جامعه بهتر از این خواهد شد. و گرنه مادامی‌که ما خودمان با سکوت یا با هم‌دست شدن با حکومت (مثلاً با خبرچینی) اب به آسیاب بیداد آن‌ها می‌ریزیم نباید توقع عدل و عدالت باشیم.

هشت. در چنین وضعیتی بی‌شک همواره بی‌عدالتی جایگزین عدالت می‌شود اما با همان نام عدالت چرا که حاکمان قوانین و تعاریف آن را مطابق با متر و معیار خود می‌بُرند:
«هرحکومتی قوانین خود را موافق منافع خود ترتیب داده است، حکومت مردم قوانین مردمی می‌سازد؛ حکومت استبدادی قوانین استبدادی. با این ترتیب این دولت‌ها اعلام کرده‌اند که آن‌چه ممد منافع آن‌هاست برای رعایای آن‌ها عدالت است و هرکس از آن منحرف شود، مرتکب خلاف قانون و خلاف عدالت شده است و مجازات می‌شود. بنابراین، سرور گرامی، منظورم این است که در همه‌ی شهرها یک چیز، یعنی نفع حکومت موجود، عدالت است. و قدرت برتر هم لابد در جانب حکومت وجود دارد. پس نتیجه‌ی استدلال در این است که یک چیز، یعنی نفع قدرتمندان، همه جا عین عدالت است.»۷

یعنی این‌که همان حکومت استالینی هم خود را حکومت دادگر می‌دانسته و همه‌ی کارهایش را ـ حتا قلع و قمع مردم و شهروندان خود را ـ به نفع جامعه و کشور و برای حفظ کیان و ارزش‌های نظام ضروری می‌دانسته است. گویی استالین ـ به تأیید برخی از اندیشه‌مندان و فیلسوفان ـ در عین ستم‌پیشگی، کارش موجّه و ضروری بوده است!

ژوزف دو مستر، اندیشه‌مند سده‌ی هجدهم، در توجیه چنین شخصیت‌هایی می‌گوید که یک دژخیم «هم عامل وحشت جامعه‌ی بشری است هم ضامن پیوستگی آن. اگر این مأمور اسرارآمیز را از صفحه‌ی گیتی بزدایند، لحظه‌ای بعد نظم جای خود را به هرج و مرج می‌دهد.»۸ گویی او هرگز به خود زحمت نداده که بیاندیشد و ببیند که در بسیاری از جوامع الزاماً چنین دژخیمانی حاکم نبوده‌اند ولی هرج و مرج هم حکومت نداشته است. به آسانی می‌توان چنین افرادی را جاده‌صاف‌کن استالین و استالینیسم و تمام حکومت‌های تمامت‌خواه و فاشیستی و انسان‌ستیز دانست. چنین به‌اصطلاح متفکرانی کار را حتا به جایی می‌کشانند که وجود این‌گونه افراد و حکومت‌های شر و فاسد و خون‌ریز را لازم و ضروری می‌دانند برای این‌که ضرورت «عدل الاهی» چنین اقتضا می‌کند:

«وقتی شر وارد دنیا می‌شود [تازه با این فرض که ما بپذیریم نظامی مثل نظام استالین و خود او شر هستند! والا اگر خیر دانسته شوند که دیگر هیچ!]، جایی خونی ریخته می‌شود؛ ریختن خون گناهکار و بی‌گناه روشی است که تقدیر الهی برای نجات نوع بشر آلوده به گناه به کار می‌بَرَد. اگر لازم باشد فرد بی‌گناه به‌خاطر دیگران کشته می‌شود تا آن‌که تعادل برقرار شود.»۹

به موجب چنین اندیشه‌هایی آن‌کس که قدرت را به دست می‌گیرد ـ از هر راهی و به هر شیوه‌ای تفاوتی نمی‌کند ـ حتماً ویژگیِ برتری داشته ـ مثلاً حمایت الاهی ـ که آن قدرت نصیب‌اش شده؛ پس به موجب همان ویژگی صاحب قدرت حق دارد هرطور که خواست آن را در جامعه جاری و ساری کند. چنین فردی می‌شود دست خدا بر روی زمین برای انجام مشیت‌های الاهی.۱۰ بی‌تردید در چنین جامعه‌ای آن‌کس که مجرم شناخته شود (اهمیت ندارد که به درستی یا به نادرست) کوچکترین جرم او گویی سدّی است در راه تحقق مشیت خالق هستی. گویی جرم او یورشی است به تمامت جامعه. در چنین حالتی است که دیگر با مجرم نه به‌عنوان یک «شهروند بلکه بیشتر به‌منزله‌ی دشمن» رویارو شده و او را «هلاک» می‌کنند.۱۱ ریشه‌ی این‌گونه نظریات را می‌توان تا روزگار افلاطون ردیابی کرد.

افلاطون بی‌شک نخستین نظریه‌پرداز نامدار این‌گونه آراء و اندیشه‌های جزمی است. او در تعدادی از نوشته‌هایش از جمله در رساله‌ی معروف «جمهوری» پس از بحث‌های مفصل، و صغرا و کبرا چیدن‌های دور و دراز، به نظریه‌ی مشهور شاه ـ فیلسوف می‌رسد: شاهی که فیلسوف توانایی است و فیلسوفی که شاهی قدرقدرت است. در نظر افلاطون بهترین فرد برای زمامداری جامعه چنین فردی است. همین فرد است که از تأییدات الاهی برخوردار است و مردم هم بخواهند یا نه باید به حکومت بلامنازع او گردن بنهند؛۱۲ هموست که مردم را به مدینه‌ی فاضله راهنمون می‌شود؛ [به سرزمینی رؤیایی و آرمانی: «رفقا، آن بالا ـ آن بالا، در آن سوی ابر سیاهی که می‌بینید ـ کوه پر از شهد و شکر قرار دارد: همان دیار سعادت‌باری که آن‌جا ما موجودات بی‌نوا از زحمت و مشقت خلاص می‌شویم و به آسایش ابدی می‌رسیم.»۱۳] و مادامی‌که چنین فردی حکومت نیابد، انتظار اجرای درست عدالت در جامعه، انتظاری بیهوده است.۱۴ و باز هموست که در جایی دیگر رفتار چنین حاکمی را حتا اگر شهروندان را، بنا به مصلحت خود، بکُشد یا تبعید کند یا هر بلای دیگری به سرشان بیاورد، درست و عین عدل می‌داند.۱۵

هگل اندیشه‌مند بزرگ دیگری است که نوشته‌هایش منشأ سرشاری‌اند برای برداشت‌های فاشیستی و آزادی‌ستیزانه درباره‌ی انسان و حکومت. او حکومت را امری جبری می‌داند و نارضایتی مردم را امری یاوه می‌داند و قدرت و زورگویی و تمامت‌خواهی و ستیز با آزادی را حق مسلم حاکم به شمار می‌آورَد. بنا به معیار او بهترین حاکمان کسانی‌اند چون: اسکندر، چنگیز، ناپلئون، استالین، هیتلر و امثالهم. او تاریخ را از چشم فاتحان نگاه می‌کند.۱۶ قهرمانان و فاتحان نه تنها وجودشان ضروری است، بلکه خودشان هم ابزارِ دست تاریخ هستند. او شیفته‌ی بزرگ‌مردی است که: «جوامع را می‌سازد یا نابود می‌کند، وجودی که تاریخ در این لحظه قدرت قاهر و مقاومت‌ناپذیر خود را در او خلاصه می‌کند.»۱۷ بزرگ‌مرد او چنین است: «ذهنی عظیم، نیرویی عظیم، زورگوی بزرگی که انسان‌ها و چیزها را زیر مشت آهنین خود متلاشی می‌کند.»۱۸ و همین نگاه است که سانسور و محدود ساختن آزادی بیان را شایسته می‌داند و حق را چیزی می‌داند که «مقاومت‌ها را درهم بشکند و شایسته‌ی درهم شکستن مقاومت‌ها باشد.»۱۹

وقتی چنین عقبه‌ای برای حکومت خودکامانه (به هر اسمی) بتوان یافت، آشکار است که عده‌ای، از جمله و از قضا کسانی مثل استالین، پیدا می‌شوند که خود را شاه ـ فیلسوف بدانند و ناگفته بر این بنیان تکیه بزنند. مارکس از اندیشه‌های هگل متأثر است اما از فلسفه می‌بُرَد و در راه سیاست و اقتصاد قلم و قدم می‌زند و عامدانه دست به تحریف آراء او نمی‌زند؛ لنین خود را وامدار و دنباله‌رو مارکس می‌داند اما آشکارا تا آن‌جایی از هگل و مارکس فلسفه می‌آموزد که در تأیید رفتار و اندیشه و خواست سیاسی خودش باشد؛ و استالین پا را از این هم فراتر می‌گذارد. او در جایگاه قدرت اول سیاست با انتشار متن ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی که به صورت متنی فلسفی عرضه می‌شود، رسماً «تاج فیلسوفی‌اش را بر سر می‌گذارد. از این پس دیگر اوست که بر صحنه‌ی مباحثاتِ نظری نظارت و در صورت لزوم در همه چیز داوری می‌کند.» دیگر اوست که می‌تواند با تکیه بر جایگاه شاه ـ فیلسوفی‌اش بگوید چه در صحنه‌ی سیاست و چه در میدان اندیشه، «درست و نادرست» کدامند. ۲۰

آن‌چه اندیشه‌ی افلاطون را به اندیشه ـ عمل استالین پیوند می‌دهد همین معناست. همین که حاکم «معیار» حق و باطل دانسته شود. از نظر منتقدان امروزی ـ مثل پوپر ـ و برخی اندیشه‌مندان برجسته‌ی تاریخ ـ مثل کانت ـ چنین مبنایی نه تنها باطل که بی‌تردید به فساد و بیداد می‌انجامد. پوپر به نقل از کانت در کتاب خود جامعه‌ی باز و دشمنان آن، در فصل هشتم آن که «شاه فیلسوف» نامیده شده، آورده:

«این‌که شاهان فیلسوف شوند یا فیلسوفان شاه، محتمل نیست اتفاق بیفتد و تازه چنین چیزی مطلوب هم نخواهد بود زیرا تصاحب قدرت همواره از قدر و بهای داوری آزاد عقل می‌کاهد. ولی واجب است که یک پادشاه از سرکوب فلاسفه خودداری ورزد و حق بیان در محضر عام را برای ایشان باقی گذارد.»۲۱

چنین اندیشه‌ای به نوعی از تمامت‌خواهی یا توتالیتاریسم منجر می‌شود. در توتالیتاریستی بودن استالین و حکومت او که کسی جای تردید ندارد،۲۲ ولی بالاتر از آن، مذهب و مرام افلاطون را هم «توتالیتاریسم» دانسته‌اند.۲۳ گویی تمام حاکمانی که به هر بهانه‌ای در طول تاریخ خواسته‌اند قدرت را به صورت مطلق، قدرت مطلقه، یا قدرت مطلقه‌ی حاکم، توجیه کنند و الگوی خود قرار دهند، در دامِ تنیده‌ی تمامت‌خواهی و ظلم و بیدادی ناپیداکران درغلتیده‌اند و جان میلیون‌ها آدمی را قربانی هدف خود (رسیدن به دولت و ملتی مثلاً یکپارچه و یک‌حرف، دست‌یابی به بهشت در روی زمین، تعالی روح و روان انسان‌ها، شکوفایی اقتصاد و سیاست، یا...) کرده‌اند.

در چنین حکومت‌هایی ـ که از دید حاکمان ـ همه‌ی شهروندان یا تماماً با حاکم و حکومت‌اند یا تماماً ضد آن هستند، که در صورت دوم باید همگی زندانی و نابود و تیرباران شوند، بعید نیست اگر حتا از زبان کودکی چنین جمله‌ای شنیده شود:
«جای هر آدم شریف، به قرار معلوم، زندان است. در حال حاضر بابا توی زندان است، و وقتی که من هم بزرگ شدم، به زندان انداخته می‌شوم». (ص ۱۴)

باید پرسید آیا سرزمین موعودی که کمونیسم و سوسیالیسم مژده‌اش را می‌دادند همین بود؟ همین که مردان و زنان بی‌گناه را به کام مرگ بفرستند؟ بی‌دلیل و به هر قیمتی؟ آیا فلج کردن قدرت اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی کشور و به زندان انداختن بهترین متفکران و مهندسان و متخصصان و روشنفکران به بهانه‌های واهی جاسوسی و خیانت و امثالهم نتیجه‌ای جز فلج شدن دست و پای کشور شوراها در پی داشت؟ آیا سرزمین موعودِ انقلاب، پنداری سراسر دروغین بود؟

«برای این توده‌ها و این مردم چه اتفاقی افتاده بود؟ چهل سال تمام با ارعاب و وعده وعید، با هراس‌های موهوم و پاداش‌های خیالی، آن‌ها را در بیابان سر دوانده بودند، پس سرزمین موعود کجا بود؟

آیا برای این بشر سرگردان واقعاً چنین چیزی وجود دارد؟ می‌خواست قبل از آن‌که خیلی دیر شود پاسخی بیابد. موسی هم اجازه ورود به سرزمین موعود را نیافته بود.» ۲۴


پی‌نوشت
۱. مجمع‌الجزایر گولاگ (The Gulag Archipelago)، الکساندر سولژنیتسین (Alexander Solzhenitsyn)، ترجمه‌ی عبدالله توکل، انتشارات سروش، تهران: ۱۳۶۶. این کتاب از روی ترجمه‌های انگلیسی و فرانسه‌ی آن به فارسی برگردانده شده است.
ارجاعات داخل کمان ( ) در متن همگی به همین کتاب اشاره دارند.
۲. دستگاه ضد جاسوسی روسیه؛ برگرفته از عبارت Smert Chpionam به معنای «مرگ بر جاسوس‌ها» است. (مجمع‌الجزایر، ص ۲۷)
۳. جورج اورول، مزرعه‌ی حیوانات، ترجمه‌ی صالح حسینی و معصومه نبی‌زاده، نیلوفر: ۱۳۸۲، ص ۱۲۴.
۴. سولژنیتسین، همان، ص ۱۹۷ به بعد.
۵. آرتور کستلر، ظلمت در نیمروز، ترجمه‌ی اسدالله امرایی، نقش و نگار: ۱۳۸۰، ص ۱۳۰.
۶. پیشین، ص ۱۵، پانویس.
۷. برتراند راسل، قدرت، ترجمه‌ی نجف دریابندری، خوارزمی: ۱۳۶۱، ص ۸۲.
۸. آیزیا برلین، سرشت تلخ بشر: جستارهایی در تاریخ اندیشه‌ها، ترجمه‌ی لی‌لا سازگار، ققنوس: ۱۳۸۵، ص ۱۷۴.
۹. پیشین، ص ۲۰۰.
۱۰. همان، ص ۲۴۱.
۱۱. میشل فوکو، مراقبت و تنبیه (تولدِ زندان)، ترجمه‌ی نیکو سرخوش و افشین جهاندیده، نشر نی: ۱۳۷۸، ص ۱۱۴.
۱۲. نک: رساله‌ی «جمهوری» کتاب پنجم؛ در:افلاطون، دوره‌ی آثار افلاطون، ترجمه‌ی محمدحسن لطفی، ج دوم، از ص ۹۷۱ به بعد.
۱۳. اورول، پیشین، ص ۱۱۸.
۱۴. افلاطون، پیشین، ص ۱۰۰۴.
۱۵. رساله‌ی «مرد سیاسی»، در: افلاطون، پیشین، ج سوم، ص۱۵۱۵.
۱۶. آیزیا برلین، آزادی و خیانت به آزادی، ترجمه‌ی عزت‌الله فولادوند، ماهی: ۱۳۸۷، ص ۱۵۶.
۱۷. پیشین، ص ۱۵۹.
۱۸. همان، ص ۱۶۶.
۱۹. همان، ص ۱۶۷.
۲۰. کریستیان دولاکامپانی، تاریخ فلسفه در قرن بیستم، ترجمه‌ی باقر پرهام، آگه: ۱۳۸۰، ص ۱۸۹.
۲۱. کارل پوپر، جامعه‌ی باز و دشمنان آن، ترجمه‌ی عزت‌الله فولادوند، خوارزمی: ۱۳۷۷، ص ۳۴۶.
۲۲. البته با تأسف باید گفت امروز هم هستند کسانی که اعمال بیدادگرانی چون استالین را توجیه می‌کنند، سهل است آن را شایسته‌ی تقدیر می‌دانند. (مثلاً نک: سولژنیتسین، همان، ص ۲۱۵). حتا در نظرسنجی پایان سال ۲۰۰۸ در روسیه، استالین یکی از سه مرد برتر تمام تاریخ این کشور لقب گرفت!
۲۳. پوپر، پیشین، ص ۳۷۴.
۲۴. کستلر، پیشین، ص ۲۳۹ـ۲۴۰.

۱۳۸۸ فروردین ۱۴, جمعه

نمایشگاه نقاشی‌های دوست عزیزم علی روستائیان‌فرد
از فردا (شنبه ۱۵ فروردین) در خانه‌ی هنرمندان تهران


۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه

تقدیم به: عاطفه شمس
که با حقیقت تلخ و برهنه‌ی زندگی در نبرد است

کتاب‌خوان (۱۹۹۵)

نویسنده: برنارد شلینک (Bernhard Schlink)
ترجمه از آلمانی به انگلیسی: کارول براون جین‌وی (Carol Brown Janeway) ، در ۱۹۹۷
متن انگلیسی ۲۲۴ صفحه

کتاب از همان سال اول با استقبال فراوانی روبه‌رو شده٬ جایزه‌های زیادی به دست آورده، و در فهرست پرفروش‌ترین‌ها قرار گرفته است. «کتاب‌خوان» به اکثر زبان‌های مطرح دنیا ترجمه شده (البته نه به فارسی٬ و این یعنی یا زبان فارسی در دنیا عددی نیست، یا وزارت ارشاد خیلی ... است. [حساب کردم دیدم بیش از صد واژه‌ی نازنین می‌شود به جای این سه نقطه‌ی ناز گذاشت؛ و این از لحاظ هرمنوتیکی یعنی تفسیر را به خواننده سپردن و گستره‌ی آن را تا بی‌نهایت گشوده نگاه داشتن.]) و سال گذشته (۲۰۰۸) استفن دال‌درای
(Stephen Daldry) فیلمی از روی آن ساخت که استقبال گسترده‌ی تماشاگران را به همراه داشت.

داستان که از زاویه‌ی اول شخص روایت می‌شود٬ سه پاره (part) است و هر پاره به چندین بخش (chapter) تقسیم می‌شود: پاره‌ی اول و دوم هر کدام هفده بخش٬ و پاره‌ی سوم دوازده بخش. ماجرای هر سه پاره مربوط به گذشته است اما هر یک در زمانی متفاوت.

پاره‌ی اول٬ پانزده شانزده سالگی راوی و ایام مدرسه رفتن او است؛ پاره‌ی دوم٬ حدودن هشت سال پس از آن و دوران دانشجویی راوی است؛ و پاره‌ی سوم٬ بزرگ‌سالی راوی را حکایت می‌کند.

در پاره‌ی یک: راوی٬ مایکل برگ (Michael Berg)٬ در پانزده سالگی گرفتار هپاتیت می‌شود. روزی در خیابان حالش به هم می‌خورَد و زنی او را به خانه می‌رسانَد. پس از چند روز پسر برای قدردانی از زن به خانه‌ی او می‌رود. زن٬ هانا اشمیت (Hanna Schmitz)٬ که سی‌وشش سال دارد٬ از پسرکِ پانزده‌ساله دلبری می‌کند و از همان روز ماجراهای عشقی این دو آغاز می‌شود. نزدیک به یک سال پسر هفته‌ای چند بار به خانه‌ی زن می‌رود٬ با هم حمام می‌گیرند و می‌خوابند و لذت می‌بَرند. پسر هر بار چند ساعت هم برای زن کتاب می‌خوانَد. زن به یک‌باره از شهر می‌رود و پسر در حیرت و حسرت می‌مانَد.

در پاره‌ی دوم: مایکل که حالا دانشجوی رشته‌ی حقوق است همراه استاد و هم‌کلاسی‌ها برای کسب تجربه به تماشای محاکمه‌ی چند زن ـ که در روزگار جنگ دوم جهانی از عوامل اِس‌اِس بوده‌اند ـ می‌روند. جرم اصلی این زنان ـ که هانا اشمیت هم یکی از آن‌هاست ـ این است که در آشویتس نزدیک به سیصد نفر را در کلیسایی زندانی کرده بودند. هنگامی که آتش‌سوزی می‌شود این زن‌ها در کلیسا را باز نمی‌کنند تا زندانی‌ها جان‌شان را نجات بدهند. این اطلاعات از کتابی به دست آمده که یکی از نجات‌یافتگان واقعه ـ که آن زمان دختربچه‌ای بیش نبوده و همراه مادرش در اسارت نازی‌ها بوده ـ درباره‌ی هولوکاست نوشته است. مایکل از هانا بیزار و گریزان می‌شود. او در جریان محاکمه‌ی هانا٬ پی می‌بَرد که هانا بی‌سواد است و قادر به خواندن و نوشتن نیست٬ اما دادگاه از این مسئله خبر ندارد. هانا به هجده سال زندان محکوم می‌شود. مایکل با یکی از هم‌کلاسی‌ها ازدواج می‌کند٬ صاحب دختری می‌شود و بعد از پنج سال از همسرش جدا می‌شود. بعد از این٬ مایکل با زنان بسیاری است.

در پاره‌ی سوم: مایکل با آگاهی از بی‌سوادی هانا٬ تعدادی رمان و داستان مهم مثل اودیسه‌ی هومر را روی نوار می‌خوانَد و برای هانا به زندان می‌فرستد. هانا در زندان آرام‌آرام سواد می‌آموزد. مایکل به ملاقاتش می‌رود. هانا از او خواهش می‌کند که مقدار زیادی پول را برای نویسنده‌ی آن کتاب ببرد. مایکل برای برگشتن هانا، خانه و اسباب زندگی تهیه می‌کند به گونه‌ای که انگار دوباره عاشق او شده است. روزهای آخری که هانا قرار است آزاد شود خودش را می‌کُشد. مایکل پیش نویسنده‌ی کتاب می‌رود و او پول را نمی‌پذیرد و در عوض قرار می‌شود آن را بدهند به یک انجمن یهودی سوادآموزی تا صرف آموزش خواندن و نوشتن به مردان و زنان بی‌سواد شود.

داستان از هر لحاظ جذاب و خواندنی‌ست. بخش‌ها کوتاه اند و روان خوانده می‌شوند. محورهای اصلی داستان٬ اول و مهم‌تر از همه و در مرکز داستان٬ ماجرای هولوکاست است و از یک طرف نسلی که با آن مستقیمن درگیر بوده‌اند و از طرف دیگر و مهم‌تر از آن٬ نسلی که با تبعات آن رویارو ست. به پرسش‌کشیدن این مسئله است که چگونه انسان‌ها ـ به‌ویژه در این مورد نسل پدران ـ چنان ددمنش می‌شوند که دست‌به‌سینه در خدمت هیتلر و نیروهای نازی می‌ایستند و میلیون‌ها انسان بی‌گناه را٬ میلیون‌ها دوست و همسایه و هم‌میهن خود را٬ با بدترین روش‌ها به کام مرگ می‌فرستند. گیرم یک جانی و قاتل بالفطره مثل هیتلر دستورهای وحشیانه و ضدانسانی صادر می‌کند٬ ما که انسان هستیم چرا انسانیت را فراموش می‌کنیم و از هر حیوان درّنده‌ای خون‌خوارتر می‌شویم و همنوع‌های خودمان را در کوره‌های آدم‌پزی می‌ریزیم؟ درآمیختن فاجعه‌ی بشری هولوکاست با عشق و زندگی، موجب جذاب‌تر شدن داستان و استوارتر شدن محور دراماتیک داستان شده است.

محور دیگر داستان عشق است. عشقی ساده، بکر، معصومانه، طبیعی و کاملن حقیقی. عشقی که همه‌ی هستی و زمان، و تمام ساحات فکر و اندیشه‌ی آدمی، را از آن ِ خود می‌کند و تا دم مرگ از سر عاشق و معشوق بیرون نمی‌شود. عشقی که در نبرد با نفرت، پیروز میدان است.

محور سوم داستان، و از نظر من بسیار مهم، نشان دادن «حقیقتِ عریان ِ زندگی» است. زندگی انسان بخواهد یا نه، بپذیرد یا نپذیرد، همه‌جوره زیر سیطره‌ی سایه‌ی سنگین تقدیر و اتفاق قرار دارد. سایه‌ای که دامنه‌ی آن از سال‌ها پیش از تولد تا سال‌ها پس از مرگِ آدمی گسترده است. این حقیقت عریان، که، در هر صورت تو تنها بازیگر میدان زندگی نیستی؛ بازیگران دیگری هم هستند و گاه تو هیچ چیز نیستی جز بازیچه. گیرم ژان پل سارتر و همه‌ی اگزیستانسیالیست‌ها روح‌شان از این ادعا به رعشه بیفتد.

داستان «کتاب‌خوان» داستان رویارویی بی‌واسطه‌ی انسان است با زندگی خودش. داستانی که نقطه‌ی آغاز و انجامش را بیماری و مرگ شکل داده‌اند و نقطه‌های میانی هم در کشاکش عشق و نفرت است.

هنوز فیلمی را که از روی این کتاب ساخته شده است، ندیده‌ام. امیدوارم فیلم هم به همین اندازه زیبا و ستودنی باشد. و باز امیدوارم هرچه زودتر ترجمه‌ی خوبی از این کتاب، راهی بازار کتابِ رو به موت ایران شود.