۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه

پنین
ولادیمیر ناباکوف


پنین را شاید بتوان از دیگر کارهای ناباکوف شخصی‌تر دانست؛ به‌گمانم خود او هم می‌بایست حس خوبی نسبت به این کتاب‌اش داشته باشد، و چه بسا این را بر باقی کارهایش ترجیح می‌داده است. به هر صورت در میان پنج کتابی که از او خوانده‌ام، این از از ساختار روایی داستان با بقیه تفاوت‌هایی دارد.
دیگر کارهای ناباکوف رمان‌هایی هستند که اغلب خیلی ساده در یک روند خطی جلو می‌روند ولی البته با پس و پیش شدن‌هایی؛ پنین داستانی است در هفت فصل درباره‌ی مردی به همین نام، و تفاوت اما در این‌جاست که روند پیش‌رفت داستان خطی نیست بلکه ما در هر فصل با یکی از ابعاد شخصیت پنین آشنا می‌شویم و از زاویه‌ای خاص.

اما هفت فصل:
یک. پنین، استاد دانشگاه، حدودن پنجاه ساله و مجرد، یا فعلن مجرد و تنها، برای ارائه‌ی مقاله و انجام سخنرانی با قطار به شهری می‌رود؛ قطار را اشتباه سوار می‌شود اما به هر جهت به سخنرانی می‌رسد.

دو. پنین خانه‌ای از یکی دیگر از اساتید دانشگاه اجاره می‌کند و همراه آن‌ها، که تازگی دخترشان را شوهر داده‌اند، در اتاق آن دختر، زندگی می‌کند. با همسر سابق پنین آشنا می‌شویم و این‌که پنین را رها کرده ـ به خاطر زندگی کسالت‌بار پنین ـ و باز بعد از چند سال با شکمی برآمده برگشته است و پنین با روی گشاده می‌پذیردش و با هم راهی آمریکا می‌شود که در کشتی می‌فهمد این‌ها بازی بوده و شوهر جدید زن‌اش هم آن‌جاست. باز زن پس از سال‌ها می‌آید و از پنین می‌خواهد که خرجی پسرشان را بدهد.

سه. با پنین در دانشگاه، درسی که می‌دهد (ادبیات روس)، رفتارش با اساتید و دانشجویان و رفتارهای خاص پنینی‌اش آشنا می‌شویم.

چهار. پسر ِ زن ِ پنین مدتی پیش او می‌آید ـ پسری بااستعداد در درس و نقاشی.

پنج. در ایام تعطیلات دانشگاه پنین رفته است به خانه‌ی ییلاقی یک از دوستان؛ تعدادی از خانواده‌های مهاجر دیگر روسی هم آن‌جا هستند و خاطرات روسیه مرور می‌شود و حسی نوستالژیک غالب می‌گردد.

شش. رئیس دانشگاهی که پنین در آن تدریس می‌کند می‌خواهد منتقل شود و با رفتن او احتمال اخراج پنین هست. پنین مهمانی مفصل می‌دهد و حسابی خوش می‌گذراند و در همان‌جا از ماجرا با خبر می‌شود.

هفت. با راوی آشنا می‌شویم ـ راوی اول شخصی که در هر فصل تنها سایه‌ای از خود نشان می‌داد و در حد یک «من» گفتن می‌آمد و می‌رفت ـ که دوست و همشهری سابق پنین است و پنین او را یک دروغگو می‌داند؛ او قرار است رئیس پنین شود؛ از پنین دعوت به همکاری می‌کند با هر شرایطی که دوست داشته باشد، اما پنین نمی‌پذیرد و از شهر می‌رود.

کل داستان همین است و همین نیست البته. این خلاصه است مبادا گمان کنید این را بخوانید داستان را فهمیده‌اید. سخت اشتباه است. تجربه‌ی خواندن پنین تجربه‌ای‌ست سخت شخصی و درونی. باید بخوانید و لمس‌اش کنید.

راوی در این داستان با این‌که خودش را تا فصل پایانی یک‌سره پنهان می‌کند اما جایگاه غریب و قابل توجهی دارد. گویی با شخصیت اول ـ پنین ـ دشمنی و ناسازگاری و کینه و... دارد، یا پنین چنین فکر می‌کند. راوی پنین را یک استاد دانشگاه نیم‌چه فسیل حوصله‌سربری می‌داند که زندگی کسالت‌باری دارد و با کمتر کسی می‌تواند ارتباط انسانی درستی برقرار کند. به یک زندگی حداقلی در گوشه‌ی یک دانشگاه و در پستوهای کتاب‌خانه‌ها با کتاب‌های کرم‌زده و تدریس درسی با دانشجویان انگشت‌شمار مشغول است.

خود ناباکوف گویا شخصیت‌اش به راوی شبیه است نسبتن، اما به‌گمانم یک جاهایی هم خیلی نزدیک خود پنین است.

پنین، راوی، و نویسنده (ناباکوف)، هر سه روسی اند؛ تقریبن در یک سال به دنیا آمده‌اند؛ با انقلاب روسیه به اروپا گریخته‌اند؛ و با سلطه‌ی نازی‌ها و فاشیست‌ها بالاجبار به آمریکا هجرت می‌کنند. تمام زندگی پنین مثل نویسنده (و چه بسا مثل راوی) در سفر و مهاجرت است. داستان با یک سفر آغاز می‌شود، با سفر پیش می‌رود، و با سفر پایان می‌یابد.
پنین در سراسر زندگی‌اش به هیچ خاک و سرزمین و شهر و خانه و دانشگاهی وابسته نمی‌شود و یکسره و همیشه آماده‌ی رفتن است. حتا هرگز برای خود خانه‌ای نمی‌خرد.

شخصیت پنین از برخی جهات شبیه لوژین است و از برخی جهات مقابل اوست. هر دو از خیلی چیزها گریخته‌اند و بیشتر در خلوت خود زندگی می‌کنند اما البته پنین به هیچ وجه آن ناامیدی‌های لوژین را ندارد. پنین خود را با کتاب‌ها سرگرم کرده و لوژین با شطرنج. و...

گویا برخی این کتاب را رمان نمی‌دانند. فصل‌های کتاب را به هم بی‌ربط دانسته‌اند و مثل چند داستان کوتاه به حساب آورده‌اند. ولی نمی‌دانم چرا. فقط مسأله این است که داستان خطی پیش نمی‌رود و با یک چند ضلعی (مثلن در این داستان با یک هفت ضلعی) طرف هستیم که در مرکز آن کسی به نام پنین نشسته است. هر بار از یکی از این زوایا و اضلاع به زندگی و اندیشه‌ی او نگریسته می‌شود. ولی در آخر به‌راحتی همه‌ی این‌ها یک کل منسجم و کامل را تشکیل می‌دهند.

راوی ـ نویسنده در هر جا که بتواند به مسخره کردن استادان فسیل‌شده‌ی دانشگاه (نه الزامن پنین) مشغول می‌شود. می‌شود با این گفته‌ها هم‌دل بود، می‌شود هم نادیده‌شان گرفت؛ ولی به هر صورت هر سه‌ی نویسنده/راوی/پنین استاد دانشگاه هستند. از همین رو بد نیست به یک دو مورد از این نگاه تسخرزن اشاره کنم:

ـ «... مثل همیشه، استادهای عقیم با نقد و بررسی کتابِ همکارهای عقیم‌تر به هر زحمتی بود موفق به «تولید اثر» می‌شدند.» (ص ۱۷۸)
ـ «این(تحقیق)‌ها پنین را تباه کرده بود، از او یک شیدای شادِ معتاد به زیرنویس ساخته بود که خواب راحت کرم‌های ریز یک کتاب سنگین به قطر یک فوت را برهم می‌زد تا در آن ارجاعی به یک کتاب از آن هم سنگین‌تر پیدا کند.» (ص ۱۸۴)
ـ «... ده سال از عمر ملال‌آورش را روی کار عالمانه‌ای درباره‌ی یک گروه فراموش شده از شعربافان ِ مهمل گذاشته بود، و یادداشت‌های مفصلی به شعر رمزی داشت که امیدوار بود بعد از مرگش یک روز کشف رمز شود، و با کشف پس از غفلت، بزرگ‌ترین دستاورد ادبی زمانه‌ی ما اعلام شود.» (ص ۲۰۱)

هنوز هیچ یک از کتاب‌های ناباکوف نبوده که در آن کم یا زیاد به شطرنج نپردازد. این کتاب هم همین‌طور است.
یک کار دیگری هم که ناباکوف در اغلب آثارش انجام می‌دهد استفاده از واژه‌های چند زبان در داستان است. در همین کتاب که به انگلیسی نوشته شده، مدام واژه‌های روسی می‌آیند. و این مسأله بعد دیگری هم دارد که در نوشته‌ی دیگری به آن اشاره شده بود: مشکل ناباکوف با زبان‌های غیر مادری‌اش؛ این‌که مجبور می‌شوی آرام‌آرام به زبان دیگری غیر از زبان مادری تکلم کنی و بنویسی و یقین داری که آن ریزه‌کاری‌های ذهن و زبان را آن‌طور که می‌توانسته‌ای به زبان خودت بگویی به زبان دوم و سوم نمی‌توانی، ولی، چاره‌ای هم نباشد.

کتاب «پس گفتار»ی دارد به قلم
مایکل وود که بی‌اندازه مهم و خواندنی و دقیق است. می‌ارزد حتا چند بار خوانده شود.

دو نوشته‌ی نسبتن خوب هم درباره‌ی پنین در اینترنت دیدم:
اولی از سوسن شریعتی و دومی از امیرحسین خورشیدفر. باقی نوشته‌ها را هم دیدم اما اغلب در حد معرفی کتاب، یا دو سه جمله در تعریف و تمجید کتاب و نویسنده یا مترجم و ناشر ترجمه‌ی آن بودند.

این کتاب را رضا رضایی، مترجم دفاع لوژین، به خوبی هر چه تمام‌تر ترجمه کرده، و نشر کارنامه با زیبایی کم‌نظیری منتشر کرده است. مترجم «پیش گفتار» کوتاهی هم بر کتاب نوشته است.

جریان سیال ذهن ِ عباس معروفی

عباس معروفی در یکی از برنامه‌های رادیو زمانه به معرفی «جریان سیال ذهن» پرداخته است؛ متن این گفتار را می‌توانید اینجا بخوانید.

اما چند نکته درباره‌ی این متن:

این متن قسمت اول گفتار ایشان است، و نواقصی دارد که شاید در نوشته‌های بعدی اصلاح شود؛ شاید البته؛ به هر صورت آن‌چه می‌آید درباره‌ی همین مقداری‌ست که فعلن هست.

متن قرار است آموزشی باشد، ولی متأسفانه هر چه باشد قطعن آموزشی نیست؛ یک سری کلی‌گویی‌ها درباره‌ی تاریخ و هنر و فرهنگ است و بس.

قسمتی که مستقیمن به «جریان سیال ذهن» پرداخته، یعنی به اصل موضوع ِ نوشته، چند سطر بیشتر نیست ـ آن‌هم کلی‌گویی و حرف‌های کلیشه‌ای ـ که در ادامه نشان می‌دهم.

پرسش‌هایی مطرح هست و بی‌دقتی‌هایی به چشم می‌خورَد که نمی‌توان از آن‌ها به‌سادگی گذشت:
با چه تعریف یا تعاریفی کتابی مثل «در جست‌وجوی زمان از دست رفته»ی مارسل پروست، نمونه‌ای از جریان سیال ذهن دانسته شده است؟ آیا آن‌چه که در ادامه گفته شده، تعریف جامع و مانعی از جریان سیال هست که بتواند هم آثار جویس را در بر بگیرد هم در جست‌وجوی زمان از دست رفته را؟

با چه تعریف یا معیار(هایی) می‌توان سبک و تکنیک(های) به کار رفته در «در جست‌وجو...» را با سبک نوشته‌های جویس و فاکنر و وولف و امثال این‌ها مقایسه کرد یا یکی دانست؟

آیا نوشته‌ای به سرراستی کتاب عظیم پروست، تنها چون به ذهن یک راوی بیمار محدود است، می‌شود جریان سیال ذهن، یا باید نوشته خصوصیات دیگری هم داشته باشد که به چنین صفتی متصف گردد؟ کدام یک از منتقدان و داستان‌شناسان مطرح دنیا «در جست‌وجوی زمان از دست‌رفته» را در کنار «اولیسس»، «خشم و هیاهو»، «خانم دالووی»، و مانند این‌ها در شمار آثار مهم و الگویی جریان سیال ذهن به شمار آورده و می‌آورند؟ در کدام مقاله یا کدام کتاب؟ (نمی‌گویم نگفته یا ننوشته‌اند، ولی می‌خواهم بدانم چه کسی یا کسانی با چه تعریف یا تعاریف و معیارهایی.)

یک پرسش دست از سرم برنمی‌دارد: آقای معروفی «در جست‌وجوی زمان از دست‌رفته» را خوانده؟ واقعن؟ همه‌اش را؟

در این متن آمده که: جویس پس از «چهره‌ی مرد هنرمند در جوانی» و «بیداری فینیگان‌ها» به شاهکارش «اولیسس» می‌رسد. یعنی این‌که جویس آن دو کتاب را برای دست‌گرمی و تجربه‌اندوزی نوشته اما نتیجه‌ی اصلی یافته‌هایش در کتابی‌ست که بعد از این دو نوشته است، یعنی در همان اولیسس! اما نمی‌دانم این سخن بر چه پایه‌ی بی‌پایه‌ای بنا شده. آیا ایشان واقعن نمی‌دانند که بیداری فینگان‌ها بعد از اولیس، آن‌هم با فاصله‌ی بیش از پانزده سال نوشته شده؟! آیا نمی‌دانند که جویس از اولیسس به بیداری فینیگان‌ها رسید و نه بالعکس؟ آیا این ماجرا زیرکانه پرده از یک حقیقت برنمی‌دارد:

معروفی این دو کتاب جویس را ندیده و نخوانده است. سخنی که در درستی‌اش به‌سختی بتوان تردید کرد.

کل حرف متن درباره‌ی جریان سیال ذهن در داستان‌نویسی این است:

«جریان سیال ذهن ویژگی‌هایی دارد که این نوع ادبی را از سایر انواع جدا می‌کند. در شیوه‌ی جریان سیال ذهن، شیوه‌های روایت از فرم سنتی خارج شده و دلیل نقل یکی از پایه‌های اصلی آن است. یعنی نویسنده به خواننده القا‌ می‌کند که چرا این داستان را نقل می‌کند، و دلیل نقل در اثر به خواننده نیز منتقل می‌شود و او را متقاعد می‌سازد که داستان بایستی گفته می‌شده است.
همچنین نویسنده از دیدگاهی مدرنیستی به مقوله‌ی روایت می‌نگرد که بیشترین نوع، نقل‌ تک‌گویی درونی است که به صورت تک‌گویی مستقیم و تک‌گویی غیر مستقیم، داستان روایت می‌شود.
علاوه بر این‌ها شکست زمان و در‌هم ریختگی گذشته و آینده به نفع زمان حال، یکی از ویژگی‌های بارز جریان سیال ذهن است.
انگار لنگر ساعت دیواری از هم گسیخته است و همین باعث ایجاد ابهام می‌شود. ابهامی که به خاطر یک‌دست ماندن کار در سراسر اثر حفظ خواهد شد.
ویژگی‌های ظریف دیگری هم در شیوه‌ی جريان سیال ذهن وجود دارد که در برنامه‌های دیگربه آن خواهم پرداخت

همین و تمام.

از همین مقدار هم آن‌چه تیره کرده‌ام، ربطی به توضیح و شرح این روش ندارد، یا توضیح واضحات است، یا مقدمه‌چینی و مؤخره‌نویسی. آن‌چه می‌مانَد پنج شش جمله‌ی کلی است و والسلام. پنج شش جمله‌ای که از آن سه گزاره بیشتر نمی‌توان درآورد:
ـ در جریان سیال ذهن به نقل بسنده نمی‌شود، دلیل نقل هم می‌آید.
ـ در این شیوه از تک‌گویی استفاده می‌شود.
ـ در جریان سیال ذهن ابهام وجود دارد، ابهامی لازم برای یک‌دست ماندن اثر.

اگر شما با این سه گزاره چیز دندان‌گیری از جریان سیال ذهن فهمیده‌اید من هم فهمیده‌ام.

به این جمله دقت کنید:

«آثار آنان متفق‌القول براین باور است که دیگر داستان‌نویس نمی‌تواند یک مورخ یا یک حادثه‌‌پرداز صرف باشد، و دیگر نمی‌شود قصه‌ای را سر میز شام تعریف کرد. داستان باید به دقت خوانده شود.»

پرسش:
ـ آیا واقعن همه‌ی آثار و اثرآفرینانی که نام برده شده‌اند (از امیل زولا تا گوگن، از جویس تا ایبسن، از فاکنر تا ون‌گوگ، و...) همه «متفق‌القول» بوده‌اند که ....؟ این اتفاق قول از کجا معلوم شده؟

ـ این‌که همه‌ی این آدم‌ها متفق‌القول بوده‌اند که «داستان باید با دقت خوانده شود.» یعنی چه؟ کیست که بگوید در خواندن داستان دقت لازم نیست؟ چه کسی گفته بی‌دقت هم می‌شود داستان خواند؟ آیا آثار ادبی را از ایلیاد و اودیسه بگیر تا شاهنامه، از ادیپ تا مکبث و دن کیشوت، از مادام بواری تا شنل و جنگ و صلح و... می‌توان بی‌دقت هم خواند؟ اگر پاسخ مثبت است و می‌توان، چرا آن‌ها را که این متن نام برده، نمی‌توان؟

ـ کدام «قصه» هست که «نمی‌توان سر میز شام تعریف کرد»؟ اگر قصه قصه است که خب به‌راحتی یا بگیر به‌سختی می‌توان آن را سر میز شام که هیچ توی رخت‌خواب هم تعریف کرد؟ قصه را پس باید کجا تعریف کرد؟ (این حرف‌ها را از آن رو می‌گویم که ایشان اولیس و خشم‌وهیاهو و خانم دالووی را قصه دانسته، و من (اما/حتا) «حسنی نگو یه دسته گل» را (هم) قصه می‌دانم).

اگر این‌ها آمدند بگویند که دیگر نمی‌شود قصه را سر میز شام تعریف کرد، چرا خیلی از قصه‌های خود معروفی را ـ گیرم چنان‌که گفتم به‌سختی ـ می‌شود سر میز ناهار و صبحانه هم تعریف کرد؟ حتا سمفونی مردگان او را؟

این دو بند را بخوانید:

«ایبسن و استریند‌برگ از سرزمین سرد شمال اروپا، و نیز آنتوان چخوف از روسیه نشان می‌دادند که گلوگاه بشر اسیر قطعیت زمان شده. بشر از درد و فضاحت به هق‌هق افتاده، پس بی‌دلیل ناله نمی‌کند، پس بی‌دلیل فریاد نمی‌کشد. همچنین ونگوگ سروی را تصویر می‌کرد که پیچ می‌خورد و بالا می‌رفت و از کادر بیرون می‌زد. دو آدم عصیان‌زده‌ی شايد بیمار آن پایین وا‌رفته بودند؛ در حسرت طبیعتی که از آنان پیشی می‌گرفت، می‌رقصید و به اوج می‌رفت.پس باید وقایعی رخ می‌داد که پس از سه مکتب بزرگ ناتورالیسم، امپرسیونیسم و اکسپرسیونیسم واقعه‌ی بزرگ در راه بود: "جریان سیال ذهن"، مکتبی ادبی که با ذهن پیچیده‌ی انسان امروزهم‌نفس و‌هم‌تپش بود

آیا واقعن میان مبتدا و مؤخر این بند، منطقی مشخصی وجود دارد؟ آیا سیر طبیعی این حرکت باید به این‌جا می‌رسید؟ یا به تعبیری دیگر آیا جریان سیال ذهن میوه‌ی آن درختی است که کاشته شد؟

پرسش: آیا در طول تاریخ فقط آغاز قرن بیستم بود که در آن «بشر از درد و فضاحت به هق‌هق افتاده بود؟» آیا در قرون وسطا این هق‌هق‌ها بلندتر و جان‌کاه‌تر نبودند؟

پرسش: چخوف چه‌طور نشان داد که «گلوگاه بشر اسیر قطعیت زمان شده»؟

پرسش: آیا هرجا چنان مقدماتی پیش بیاید، لاجرم کار به خلق «جریان سیال ذهن» منتهی می‌شود؟

پرسش: «ناتورالیسم» و «جریان سیال ذهن» را اگر بتوانیم در یک مسیر منطقی در داستان‌نویسی ببینیم، جای مکتب‌های دیگری که نام‌شان آمده، یعنی«امپرسیونیسم» و «اکسپرسیونیسم»، در کجای داستان‌نویسی جهان است؟ کدام نویسنده‌ی نام‌دار و بی‌نام دنیا امپرسیونیست یا اکسپرسیونیست هستند؟

ـ از کجا برای عباس معروفی یقین شده (البته من گمان می‌کنم که شده، شاید هم نشده باشد) که می‌تواند داستان/قصه‌نویسی را آنلاین و آفلاین تدریس هم بکند و تکنیک‌هایش را به مشتاقان داستان‌نویسی آموزش بدهد؟ آیا چون داستان‌نویس قابلی است؟ آیا هر داستان‌نویس شایسته‌ای، آموزگار قابل اعتمادی هم هست؟ کدام‌یک از داستان‌نویسان ـ یا اساسن کدام‌یک از هنرمندان ـ دنیا در آموزش داستان یا هنر خود توانا بوده؟ آیا همان جریان سیال‌نویس‌ها چیزی هم به صورت نظری درباره‌ی کارشان گفته و نوشته‌اند؟ چرا ایرانی‌ها بیشتر از آن که خودِ اثرآفرینی را بدانند، نظریه‌دان اثرهای هنری ـ ادبی می‌شوند (البته به زعم خودشان)؛ و این نظریه‌‌دانی هم زمانی تق‌اش در می‌رود که مثل معروفی قرار باشد درباره‌ی یک چیز مشخص، صحبت قابل فهم و قابل استفاده و روشنی بکنند: والا کلی‌گویی و بافندگی که از هر کس برمی‌آید. چه نیازی‌ست به پشتوانه‌ی نام و آوازه‌ی کسی چون عباس معروفی؟ چند دانش‌آموز دوره‌ی راهنمایی می‌خواهید نشان بدهم که خیلی بیشتر و بهتر از آن‌چه در متن عباس معروفی هست از جریان سیال بدانند و بتوانند بنویسند؟ جریان سیالی که او تعرف کرده که نیاز به تعریف کردن نداشت: جریان سیال ذهن یعنی جریان سیال ذهن! خب بالاخره هر کس که فارسی بداند از این سه واژه یک چیزهایی دست‌گیرش می‌شود، گیرم ناقص و اشتباه و به‌دردنخور؛ ولی مگر از نوشته‌ی/گفتار معروفی چیز بیشتری دست‌گیر آدم می‌شود؟

بهتر نیست معروفی به جای این حرف‌ها یک داستان مشخص را بگذارد جلویش و روی آن آموزش بدهد که این جریان سیال ذهن چیست و کجاست و چه‌طور است و اگر می‌خواست این‌طور نباشد چه‌طور می‌شد؟

امید که قسمت‌های بعدی گفتار ایشان عالی باشد.

۱۳۸۷ دی ۶, جمعه

زندگی واقعی سباستین نایت
ولادیمیر ناباکوف

زندگی واقعی سباستین نایت چهارمین حلقه از زنجیره‌ی ناباکوف‌خوانی من است؛ امیدوارم حلقه‌های بعدی هم مثل این و سه تای قبلی دلکش و خواندنی و نو باشند.

شاید تا حدودی بتوان بر اساس نام داستان به موضوع آن پی برد، اما چه‌بسا این تصور نادرستی باشد؛ بنا به تعبیری که یکی از شخصیت‌های همین داستان دارد، شاید نام داستان نباید گویای موضوع آن باشد بلکه باید حال و هوای داستان را نشان دهد. و این عنوان چنین چیزی‌ست دست‌ِبالا.

داستان‌نویسی به نام سباستین نایت در سی‌وهفت سالگی به دلیل بیماری قلبی می‌میرد. منشی او کتابی درباره‌ی زندگی‌اش (زندگی نایت) می‌نویسد اما برای جذابیت کتاب، بسیاری از مسائل را قلب می‌کند و ماجرا را آن‌طوری می‌نویسد که خواننده می‌پسندد: جذاب‌تر و خواندنی‌تر و کمتر متکی به واقعیت‌های موجود. برادر ناتنی سباستین نایت برای تکذیب این کتاب و فاش کردن دروغ‌ها و مزخرفاتی که منشی سرهم کرده، و هم‌چنین برای ادای دین به برادرش، و نیز برای شناخت بیشتر او ـ که در زمان حیات‌اش خیلی نتوانسته او را بشناسند ـ تصمیم می‌گیرد کتابی بنویسد به همین نامِ کتابی که در دست ماست: زندگی واقعی سباستین نایت. قصدش این است که زندگی‌نامه‌ای علمی بنویسد و نگذارد هیچ مطلب غیر علمی و مشکوکی وارد آن شود؛ اما هر چه در داستان پیش می‌رویم مطلب خلاف این می‌شود تا جایی که این کتاب هم مثل نوشته‌ی منشی می‌شود البته از منظری دیگر.

سباستین نایت روایت را کاملن واقع‌گرایانه و بیرونی می‌کند تا شکی نمانَد که این کتاب واقعن ـ نه به معنای داستانی‌اش بلکه در عالم واقعی کتاب‌ها ـ یک زندگی‌نامه است؛ او از اسم بعضی نویسنده‌ها مثل جویس، پروست، کنراد، و امثال این‌ها به‌عنوان عنصری برای این واقع‌نمایی زندگی‌نامه‌ای‌ بهره می‌گیرد: به‌عنوان نویسند‌ه‌هایی که نگاه یا زبان یا شخصیت‌های داستان‌های برادرش یا خود او شبیه آثار یا شخصیت خود آن‌هاست.

زندگی واقعی سباستین نایت رمانی چند لایه است و درک روابط دقیق و ظریف همه‌ی عناصر موجود در کتاب (اعم از تک‌تک جمله‌ها، اظهارنظرها، نقل‌قول‌های داستان، شخصیت‌ها، مکان‌ها، بازی‌های زبانی، عوامل به‌ظاهر فرعی مثل شطرنج، و...) نیازمند دقت و هوش بالایی‌ست که قطعن با سرسری و سریع خواندن و توجه صرف به قصه‌ی داستان، نمی‌توان به آن‌ها پی برد.

در پایان کتاب، مقاله‌ای هست با عنوان «داستان‌پرداز ناشی» به قلم مایکل هـ. بِگنَل. این مقاله نمونه‌ی همان خواندنی‌ست که از خواننده‌ی این کتاب انتظار می‌رود: دقیق و موشکاف؛ خواندنی که به روابط همه‌ی مقولات و عناصر و گفته‌ها و اشارات سراسر کتاب توجه داشته باشد و از چیزی سرسری نگذرد.

این رمان را کاملن به زندگی‌نامه‌ی خود ناباکوف می‌توان شبیه دانست؛ آن‌هایی که بخوانند دیگر نیازی به توضیحات من نخواهند داشت: تاریخ تولد مشترک ناباکوف با نایت، مسکویی بودن هر دو، خروج‌شان از مسکو با آغاز انقلاب روسیه، رفتن به کمبریج، نوشتن به انگلیسی (این اولین رمانی است که ناباکوف به انگلیسی نوشته است)، رابطه‌ی سردی که هر دو با برادر خود دارند، و...

در مورد برداشت‌های گوناگون و مدرنی که از این داستان می‌شود داشت، اهمیت مسأله‌ی زبان، مسأله‌ی مهاجرت، مسأله‌ی خودشناسی و دیگری‌شناسی، کذب و صدق داستانی، شگردهای رمان زندگی‌نامه‌ای، و... تا به امروز چیزهایی نوشته‌اند که در دنیای اینترنت هم قابل دسترس اند. برای نمونه این نوشته‌ها خوب اند: + / + / + /

زندگی واقعی سباستین نایت را امید نیک‌فرجام ترجمه و انتشارات نیلا منتشر کرده است؛ کار هر دو عالی‌ست؛ به‌ویژه دست مریزاد دارد امید نیک‌فرجام که خنده در تاریکی ناباکوف را هم به همین خوبی ترجمه کرده. این داستان هم دقیقن دویست صفحه است.

۱۳۸۷ دی ۳, سه‌شنبه

دفاع لوژین
ولادیمیر ناباکوف

دفاع لوژین سومین کتابی‌ست که از ناباکوف می‌خوانم. هم‌چنان مثل کارهای دیگر این نویسنده خوب و خواندنی و تأثیرگذار.

دفاع یا دفاع لوژین داستان شطرنج‌بازی‌ست روسی به نام لوژین که از نوجوانی، هم‌زمان با انقلاب روسیه، درس و مدرسه را رها می‌کند و می‌رود به غرب سراغ شطرنج، و دیگر ـ جز یک دوره‌ی کوتاه ـ به کشورش بر نمی‌گردد.

ناباکوف مقدمه‌ی غریبی بر کتاب ـ یا در واقع بر نسخه‌ی انگلیسی کتاب ـ نوشته است که خواندنی است و در عین حال ـ از منظری خاص ـ فریبنده.

درباره‌ی این کتاب در اینترنت یادداشت‌های فراوانی موجود است که این‌ها (+ / + / + / + / +) را به ترتیب دیده و خوانده‌ام که بهتر از بقیه اند. جالب این‌که بعضی‌ها مطالب بعضی‌های دیگر را بدون ارجاع درست، در سایت/وبلاگ خودشان گذاشته‌اند با اندک دست‌کاری‌هایی.

داستان اگر در سطح‌اش بمانیم، روایت ساده و سرراستی دارد و چیز پیچیده‌ای و مبهمی ـ چه از نظر موضوعی و چه از نظر روایی ـ ندارد. اما اگر ذره‌ای از سطح به عمق برویم و به لایه‌ی استعاری داستان نزدیک شویم، که گویا خود نویسنده دوست داشته خواننده‌ها بیشتر به آن لایه نزدیک شوند، داستان پیچیده‌تر می‌شود و فهم ظرایف‌اش دقت و حوصله بیشتری می‌طلبد.
در سطح داستان با زندگی پسری روبه‌رو ایم که از نوجوانی عاشق شطرنج می‌شود و همه‌ی عمرش بعد از آن ـ البته عمر کوتاه و سی ساله‌اش ـ با این حرفه می‌گذرد. او هر روز و هر ساعت مشغول شطرنج‌بازی‌ست و چیزی از زندگی معمول سر در نمی‌آورَد.
اما در سطح استعاری داستان ـ که خود نویسنده درک‌اش را به خواننده سپرده و خیلی برای نشان دادن‌اش رو بازی نکرده و خود را به آب و آتش نزده و مطمئن بوده خواننده‌ای که باید آن را بفهمد می‌فهمد ـ جوانی را می‌بینیم که از همه‌چیز (از مدرسه و هم‌کلاسی‌ها، از خانواده، از خانه، از کشور، از مردم، از آموختن آداب زندگی اجتماعی، و...) می‌گریزد و به شطرنج پناه می‌بَرَد و صفحه‌ی شطرنج می‌شود صفحه‌ی واقعی زندگی‌اش و جز آن چیزی برای او معنای روشنی ندارد. وقتی در شطرنج‌بازی یک‌سره مراقب حمله‌هاست و یک‌سره مشغول «دفاع» است، گویی در زندگی واقعی به چنین لاک دفاعی‌یی فرو می‌رود و یک‌سره خیال می‌کند که همه دارند آشکار و پنهان به او حمله می‌کنند یا در تدارک حمله‌اند؛ آن‌گونه که در شطرنج آن‌که قصد طرح و توطئه‌ای دارد خود را به بیراهه می‌زند و ظاهرش نشان نمی‌دهد و حتا ممکن است مهره‌هایی هم به نفع تو از دست بدهد، اما یک‌باره متوجه می‌شوی این‌ها تمهیدات آن حمله و یورش شدید بوده؛ او زندگی‌اش را هم همین‌طور می‌بیند.

کتاب را رضا رضایی ترجمه کرده است. مترجمی که تا کنون کارهای درخشانی از او در عرصه‌ی ترجمه‌های ادبی شاهد بوده‌ایم. اما تا امروز نمی‌دانستم که او در شطرنج هم ید طولایی دارد. رضایی بنا به آن‌چه در اینترنت یافتم خودش شطرنج‌باز قهاری‌ست و سال‌ها بازیکن و مربی شطرنج تیم ملی بوده است و چندین کتاب اساسی شطرنج را هم ترجمه کرده و (به شهادت پس‌گفتارش بر همین کتاب) با بسیاری از شطرنج‌بازان دنیا ـ حتا آن‌هایی که مثل لوژین فرجام‌شان خودکشی بوده ـ آشنایی و گفت‌وگو داشته است. ترجمه حرف ندارد و کتاب را نشر کارنامه چاپ کرده که دیگر نیاز به تعریف من نیست. فقط در یک کلام می‌شود گفت همه‌چیز کتاب عالی‌ست. پس‌گفتاری هم که رضایی نوشته خواندنی و مهم و راه‌گشاست.

ناباکوف ذاتن قصه‌گوست. همین که کتاب‌اش را باز می‌کنی، ضربه‌فنی شده‌ای بی‌آن‌که بدانی. کارَت تمام است. یک نفس می‌روی تا ته کتاب و نگران هم هستی کتاب نکند کتاب تمام شود. البته این‌ها را فعلن به شهادت سه کتابی که از او خوانده‌ام می‌گویم. ساده می‌نویسد. موضوع‌ها و شیوه‌ی روایت‌اش در مجموع ساده و سرراست‌ اند. برخلاف آن‌هایی که مخالف توصیف‌های فراوان و ریز در داستان هستند، ناباکوف عاشق توصیف‌گری است و این کار را چنان با مهارت انجام می‌دهد که ذره‌ای احساس نمی‌کنی آن‌چه می‌گوید اضافی یا خسته‌کننده است. داستان‌هایش فوق‌العاده تصویری اند. می‌خوانی و می‌بینی. موقع خواندن خیال می‌کنی داخل سینمایی و داری فیلم داستان را می‌بینی نه متن نوشته را روی کاغذ. حجم داستان‌هایش هیچ کدام خیلی زیاد نیستند؛ پنج رمانی که من از او (ترجمه‌ی فارسی‌شان را) دارم و دیده‌ام میانگین صفحات‌شان دویست تا می‌شود حدودن. انگلیسی‌هایی هم که دیده‌ام اغلب همین یا کمتر از این مقدار هستند، به استثنای لولیتا که دو برابر این‌ها می‌شود.



۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

خانه‌ی جدید مبارک
و
به کوری چشم آنهایی که دشمن آزادی اند


از امشب اثاث‌کشی کرده‌ام به این خانه‌ی جدید. و دلیل‌اش اینکه: وبلاگ سابقم از خیلی جاها فیلتر است و دسترسی به آن دشوار یا ناممکن.
یک شب بعد از تولدم این خانه‌ی نو را بنا می‌کنم تا آن‌هایی که از نوشتن می‌هراسند و پاسخ سخن و اندیشه را با مشت و لگد و خفقان می‌دهند، بدانند که خفقان هم‌بسته‌ی وجود آن‌هاست: ماندگار نیست، روسیاه است.