تقدیم به: عاطفه شمس
که با حقیقت تلخ و برهنهی زندگی در نبرد است
کتابخوان (۱۹۹۵)
نویسنده: برنارد شلینک (Bernhard Schlink)
ترجمه از آلمانی به انگلیسی: کارول براون جینوی (Carol Brown Janeway) ، در ۱۹۹۷
متن انگلیسی ۲۲۴ صفحه
کتاب از همان سال اول با استقبال فراوانی روبهرو شده٬ جایزههای زیادی به دست آورده، و در فهرست پرفروشترینها قرار گرفته است. «کتابخوان» به اکثر زبانهای مطرح دنیا ترجمه شده (البته نه به فارسی٬ و این یعنی یا زبان فارسی در دنیا عددی نیست، یا وزارت ارشاد خیلی ... است. [حساب کردم دیدم بیش از صد واژهی نازنین میشود به جای این سه نقطهی ناز گذاشت؛ و این از لحاظ هرمنوتیکی یعنی تفسیر را به خواننده سپردن و گسترهی آن را تا بینهایت گشوده نگاه داشتن.]) و سال گذشته (۲۰۰۸) استفن دالدرای (Stephen Daldry) فیلمی از روی آن ساخت که استقبال گستردهی تماشاگران را به همراه داشت.
داستان که از زاویهی اول شخص روایت میشود٬ سه پاره (part) است و هر پاره به چندین بخش (chapter) تقسیم میشود: پارهی اول و دوم هر کدام هفده بخش٬ و پارهی سوم دوازده بخش. ماجرای هر سه پاره مربوط به گذشته است اما هر یک در زمانی متفاوت.
پارهی اول٬ پانزده شانزده سالگی راوی و ایام مدرسه رفتن او است؛ پارهی دوم٬ حدودن هشت سال پس از آن و دوران دانشجویی راوی است؛ و پارهی سوم٬ بزرگسالی راوی را حکایت میکند.
در پارهی یک: راوی٬ مایکل برگ (Michael Berg)٬ در پانزده سالگی گرفتار هپاتیت میشود. روزی در خیابان حالش به هم میخورَد و زنی او را به خانه میرسانَد. پس از چند روز پسر برای قدردانی از زن به خانهی او میرود. زن٬ هانا اشمیت (Hanna Schmitz)٬ که سیوشش سال دارد٬ از پسرکِ پانزدهساله دلبری میکند و از همان روز ماجراهای عشقی این دو آغاز میشود. نزدیک به یک سال پسر هفتهای چند بار به خانهی زن میرود٬ با هم حمام میگیرند و میخوابند و لذت میبَرند. پسر هر بار چند ساعت هم برای زن کتاب میخوانَد. زن به یکباره از شهر میرود و پسر در حیرت و حسرت میمانَد.
در پارهی دوم: مایکل که حالا دانشجوی رشتهی حقوق است همراه استاد و همکلاسیها برای کسب تجربه به تماشای محاکمهی چند زن ـ که در روزگار جنگ دوم جهانی از عوامل اِساِس بودهاند ـ میروند. جرم اصلی این زنان ـ که هانا اشمیت هم یکی از آنهاست ـ این است که در آشویتس نزدیک به سیصد نفر را در کلیسایی زندانی کرده بودند. هنگامی که آتشسوزی میشود این زنها در کلیسا را باز نمیکنند تا زندانیها جانشان را نجات بدهند. این اطلاعات از کتابی به دست آمده که یکی از نجاتیافتگان واقعه ـ که آن زمان دختربچهای بیش نبوده و همراه مادرش در اسارت نازیها بوده ـ دربارهی هولوکاست نوشته است. مایکل از هانا بیزار و گریزان میشود. او در جریان محاکمهی هانا٬ پی میبَرد که هانا بیسواد است و قادر به خواندن و نوشتن نیست٬ اما دادگاه از این مسئله خبر ندارد. هانا به هجده سال زندان محکوم میشود. مایکل با یکی از همکلاسیها ازدواج میکند٬ صاحب دختری میشود و بعد از پنج سال از همسرش جدا میشود. بعد از این٬ مایکل با زنان بسیاری است.
در پارهی سوم: مایکل با آگاهی از بیسوادی هانا٬ تعدادی رمان و داستان مهم مثل اودیسهی هومر را روی نوار میخوانَد و برای هانا به زندان میفرستد. هانا در زندان آرامآرام سواد میآموزد. مایکل به ملاقاتش میرود. هانا از او خواهش میکند که مقدار زیادی پول را برای نویسندهی آن کتاب ببرد. مایکل برای برگشتن هانا، خانه و اسباب زندگی تهیه میکند به گونهای که انگار دوباره عاشق او شده است. روزهای آخری که هانا قرار است آزاد شود خودش را میکُشد. مایکل پیش نویسندهی کتاب میرود و او پول را نمیپذیرد و در عوض قرار میشود آن را بدهند به یک انجمن یهودی سوادآموزی تا صرف آموزش خواندن و نوشتن به مردان و زنان بیسواد شود.
داستان از هر لحاظ جذاب و خواندنیست. بخشها کوتاه اند و روان خوانده میشوند. محورهای اصلی داستان٬ اول و مهمتر از همه و در مرکز داستان٬ ماجرای هولوکاست است و از یک طرف نسلی که با آن مستقیمن درگیر بودهاند و از طرف دیگر و مهمتر از آن٬ نسلی که با تبعات آن رویارو ست. به پرسشکشیدن این مسئله است که چگونه انسانها ـ بهویژه در این مورد نسل پدران ـ چنان ددمنش میشوند که دستبهسینه در خدمت هیتلر و نیروهای نازی میایستند و میلیونها انسان بیگناه را٬ میلیونها دوست و همسایه و هممیهن خود را٬ با بدترین روشها به کام مرگ میفرستند. گیرم یک جانی و قاتل بالفطره مثل هیتلر دستورهای وحشیانه و ضدانسانی صادر میکند٬ ما که انسان هستیم چرا انسانیت را فراموش میکنیم و از هر حیوان درّندهای خونخوارتر میشویم و همنوعهای خودمان را در کورههای آدمپزی میریزیم؟ درآمیختن فاجعهی بشری هولوکاست با عشق و زندگی، موجب جذابتر شدن داستان و استوارتر شدن محور دراماتیک داستان شده است.
محور دیگر داستان عشق است. عشقی ساده، بکر، معصومانه، طبیعی و کاملن حقیقی. عشقی که همهی هستی و زمان، و تمام ساحات فکر و اندیشهی آدمی، را از آن ِ خود میکند و تا دم مرگ از سر عاشق و معشوق بیرون نمیشود. عشقی که در نبرد با نفرت، پیروز میدان است.
محور سوم داستان، و از نظر من بسیار مهم، نشان دادن «حقیقتِ عریان ِ زندگی» است. زندگی انسان بخواهد یا نه، بپذیرد یا نپذیرد، همهجوره زیر سیطرهی سایهی سنگین تقدیر و اتفاق قرار دارد. سایهای که دامنهی آن از سالها پیش از تولد تا سالها پس از مرگِ آدمی گسترده است. این حقیقت عریان، که، در هر صورت تو تنها بازیگر میدان زندگی نیستی؛ بازیگران دیگری هم هستند و گاه تو هیچ چیز نیستی جز بازیچه. گیرم ژان پل سارتر و همهی اگزیستانسیالیستها روحشان از این ادعا به رعشه بیفتد.
داستان «کتابخوان» داستان رویارویی بیواسطهی انسان است با زندگی خودش. داستانی که نقطهی آغاز و انجامش را بیماری و مرگ شکل دادهاند و نقطههای میانی هم در کشاکش عشق و نفرت است.
هنوز فیلمی را که از روی این کتاب ساخته شده است، ندیدهام. امیدوارم فیلم هم به همین اندازه زیبا و ستودنی باشد. و باز امیدوارم هرچه زودتر ترجمهی خوبی از این کتاب، راهی بازار کتابِ رو به موت ایران شود.