گذری و نظری بر
مجمعالجزایرِ گولاگِ
الکساندر سولژنیتسین
با نگاهی کوچک به ریشههای نظری توتالیتاریسم
«در سایهی ایدهئولوژی است که قرن بیستم فرصت
آزمودن تبهکاری را به مقیاس میلیون میلیون پیدا کرد.»
الکساندر سولژنیتسین
«جای هر آدم شریف، به قرار معلوم، زندان است. در حال حاضر بابا توی زندان است، و وقتی که من هم بزرگ شدم، میروم زندان».
الکساندر سولژنیتسین در نیمهی مرداد ماه ۱۳۸۷ روی در نقاب خاک کشید و پس از نود سال زندگی که نزدیک به نیمی از آن با جنگ و زندان و شکنجه و تبعید به سر آمد، برای همیشه قلم بر زمین گذاشت و گذشت.
سولژنیتسین، نویسنده و اندیشهمند منتقد و معترض سدهی بیستم اتحاد جماهیر شوروی و صاحب کتاب عظیم، تأثیرگذار و خیرهکنندهی «مجمعالجزایر گولاگ»۱، در روزگار غریبی میزیست که طلیعهی آن پایان جنگ اول جهانی بود و آغاز انقلاب روسیه؛ جوانیاش اصلاحات ساختاری درون نظام کمونیستی بود و درگیر شدن در جنگ جهانی دوم؛ میانسالیاش با جنگ سرد بلوک شرق و غرب، و سرگردانی روزگاران پس از استالین میگذرد و انقلابهای فرهنگی و آزمودن مجدد توانایی اندیشههای کمونیستی ـ سوسیالیستی در میدان عملی به بزرگی اتحاد جماهیر شوروی؛ و روزهای پیریاش با فروپاشی شیشهی هفتاد رنگِ نظام کمونیستی و جداسری جمهوریهای رنگرنگ و مرگ یکی از دو قطب عمدهی نظامی ـ سیاسی جهان به شب میرسد؛ و شبهای احتضار اما با کنار رفتن نقاب از رخ شاهدِ مقصود به صبح میرسد و عاشق زهر تلخ هجران چشیده را با قلب و دیدهای امیدوار به خاک سرد گور روانه میکند.
خواست این نوشته از سویی گذری است بر کتاب مجمعالجزایر گولاگ، که بهنوعی هم تاریخ دورهای از زندگی نویسندهی آن است هم تاریخ شوروی در روزگار درازمدت استالین؛ از سوی دیگر ردیابی مختصر ریشههای نظری آن چیزی است که در این سالها بر سولژنیتسین و شوروی و همهی مردمی که زیر سلطهی نظامهای استبدادی و تمامتخواه زیستهاند، گذشته یا رفته است.
یک. سولژنیتسین در روزگار استالین و در جنگ جهانی دوم یکی از افسران نظامی ارتش است و به علت اندکی بیاحتیاطی در نامهنگاری با دوستش و گلایهای کوچک از وضع موجود روسیه در جنگ، گرفتار دستگاه عریض و طویل «اسمرش»۲ میشود (ص ۲۲) و نزدیک به یکونیم دههی زندگیاش در جزیرههای گولاگ یا همان شکنجهگاهها و تبعیدگاهها و زندانهای هزارتوی کشور شوراها میگذرد.
دو. اگر بخواهم به کوتاهترین و سادهترین عبارتها شمهای از آنچه را که در این چند دهه بر سر سولژنیتسین و روسیه میرود، بیان کنم این است:
ـ میلیونها نفر به جرم جاسوسی و خیانت بازداشت میشوند و اغلب هر کدام دستکم یک دهه از عمرشان را در زندانهای مخوف و بیقانون آن دوران شوروی میگذرانند.
ـ در آن روزگاران و در نظام استالینی جملهی «اصل بر خیانت است» در عمل جایگزین گزارهی معروف «اصل بر برائت است» میشود، و کمتر کسی است از طبقهی دهقانان و بازرگانان تا نظامیان و مهندسان و روشنفکران که یکی از خارهای فروع این اصل، دامنگیرش نشده باشد.
ـ زندانیان گرفتار بدترین شرایط ممکن میشوند و از دهها سال زندان با اعمال شاقه تا تیرباران یا طعمهی جانوران درنده شدن، نصیبشان میگردد.
ـ هیچ نظام دادرسی عادلانهای برای بررسی وضعیت زندانیان وجود ندارد و زندانیها با تحقیر تمام باید همهی بیدادگریها را تحمل کنند و با گرسنگی و تشنگی و کمبود جا و درهم فشردهشدن در سلولهای تنگ و تاریک، و شکنجههای جانفرسا و روحگزا کنار بیآیند و هنوز شاکر باشند که زندهاند (اگر البته زندهاند) و امید آزادی و نجاتی هست!
ـ خیلی از بهترین نیروهای کاری و فکری شوروی به جای حضور در صحنهی جامعه در زنداناند و به جای آن که تجربه و دانش و تخصصشان را در راه پیشرفت میهن خود به کار ببرند، باید شاهد هدر رفتن روزهای بیبدیل عمر خود در دخمههای تاریک باشند.
ـ در نتیجهی عوامل بالا٬ جرأت و جسارت کار کردن و اندیشیدن از مردم گرفته میشود و هر کس به فکر بیرون بردن گلیم خود از منجلاب همهگیر تهمتهای جاسوسی و خیانت میافتد. بسیاری مهاجرت میکنند، برخی گوشهنشینی پیشه میکنند، عدهای در راه زندانها عمرشان به باطل میگذرد، و عدهی بسیاری هم هراس و دلهرهی همیشگی، دست و فکرشان را آزاد نمیگذارد که به کار شایسته و سودمندی برود.
ـ بعد از فروپاشی روسیهی تزاری و شکلگیری نظام تازهی جمهوریهای یکپارچه و متحد، هنوز قانون اساسی مشخصی تدوین و تصویب نشده است و هر کدام از دادگاهها و قاضیان و سازمانهای نظامی و ضد جاسوسی برای خودشان قوانین مندرآوردی و دلبخواهی وضع میکنند و آتش نابسامانیها را شعلهورتر میکنند.
ـ به جای کار و اندیشه و فعالیت، اهتمام بسیاری از مردم مصروف مچگیری و تهمتزنی به این و آن میشود و نظام دروغ و ریا عرصهی فراخی برای ترکتازی مییابد.
ـ از سویی نظام کشاورزی و کشاورزان به دلیل وضع قوانین جدید و گرفتار شدن در انواع تصفیهحسابها و تهمتزنیها آسیبهای شدیدی میبیند و چندین سال میلیونها نفر با دیو گرسنگی و قحطی دستبهگریبان میشوند؛ از سوی دیگر مهندسان و بازوهای سازندگی کشور گرفتار میلههای زندان میشوند و صنعت کشور در سراشیب اضمحلال درمیغلتد؛ از دیگر سو اندیشهمندان و روشنفکران با بدترین تهمتها روبهرو میشوند و تولید اندیشهی انتقادی و سازنده متوقف میشود و همه یا باید یکسره مجیز نظام را بگویند یا خفقان بگیرند. تودهی مردم هم ناچاراً باید تاوان بار کمرشکن همهی این بیتدبیریها و جرم و جنایتها را بر دوش خود بکشد و با بیشترین کار و کمترین دستمزد بسازد و همیشه هم راضی باشد و در راهپیماییهای نمایشی دولت شرکت کند و خرسندی خود را از وضعیت موجود به گوش همه برساند.
سه. نظام استالینیستی بر پایهی اعتقاد عمیق نظری و عملی به اینکه «هرکسی دشمن و جاسوس و خائن است مگر خلاف آن ثابت شود»، در طول حدود سه دهه تنها با یکی از مواد قانون جزاییاش ـ مادهی پنجاهوهشتم که خود چهارده بند داشت ـ چنان دایره تهمت و مجرمی را باز میگیرد که کمتر کسی میتواند از دایرهی آن بیرون باشد. جزای اکثر جرمهای نامبردهشده در بندهای چهاردهگانهی این ماده، از ده سال زندان تا اعدام است.
به موجب بند اول این مادهی غریب، «هر عملی ـ و حتا هر عدمِ عملی ـ که غرض از آن تضعیف دولت باشد عملی ضد انقلابی است.» و جزایش اعدام. اما منظور از (عدم) عمل چیست؟ مثلاً: «در بازداشتگاهها، امتناع از رفتن به سر کار به هنگام گرسنگی یا خستگی و فرسودگی، اقدام در راه تضعیف دولت است.» (ص ۷۵). جالب اینکه بعدها تبصرههایی هم به این بند میافزایند که از جملهی آنها «خیانت به میهن» است. به موجب این تبصره، سربازی که اسیر میشد (که یعنی با این کار به توان نظامی کشور ضربه زده است) پس از آزادی باید تیربارانش میکردند! حتا در یک تبصره کار را به جایی رساندند که در صورت عدم خیانت هم اشد مجازات نصیب فرد میشد: «مراجعه به قصد و نیت». یعنی «هیچ خیانتی صورت نگرفته است، اما بازجو چنین میپنداشت که نیت خیانت در کار بوده است و همین.» و اعدام. (ص ۷۵). «از نظر ما قصد و عمل یکی است. اگر (در ذهنتان هم) تصمیمی گرفتهاید، جایتان روی نیمکت متهمهاست.» (ص ۴۹۳)
به موجب بند دیگری از این ماده، کسانی که پیش از انقلاب روسیه در خارج بودهاند و با ظهور انقلاب به کشور بازنگشتهاند، با ماندن خود در سرزمینهای دیگر به بورژوازی جهانی و دشمنان مام میهن خدمت کردهاند و این یعنی اگر قبل از انقلاب از کشور خارج شدهای و به اروپا یا آمریکا رفتهای و پس از بیست ـ سی سال بازگشتهای، خیانتات محرز است و نیاز به اثبات مجدد ندارد. از ده سال زندان تا تیرباران، عدالتی است که دربارهات رعایت میشود! (ص ۷۷)
بند ششم این ماده همان بند معروف «جاسوسی» است. بندی که دایرهی شمول آن به گستردگی تکتک مردم شوروی بود. «این بند موضوع چنان تفسیر گستردهای بود که اگر تعداد همهی کسانی که چوبش را خوردند به حساب بیاید، میتوان نتیجه گرفت که در زمان استالین ملت ما نان خود را نه از کشاورزی، نه از صنعت و نه از هیچ مشغلهی دیگر، که تنها از راه جاسوسی برای دول بیگانه درمیآورد و به خرج دستگاههای خبرچینی این دولتها میزیست.» (ص ۷۸) اساساً میتوان خصیصهی یگانهی حکومت استالین را «ترس از جاسوس» دانست. (ص ۲۹۹) و این ترسیدن همیشگی از جاسوسها و خائنها به یک فرهنگ عمومی تبدیل میشود؛ فرهنگی که در آن همه مدام به یکدیگر ظنین باشند. (ص ۷۳۴)
و خلاصه بندهای شگفت این مادهی قانون جزایی غریب چنان تدوین شده بود که بتوان هر کسی را در هر جایی و هر زمانی و به هر دلیلی مجرم دانست و به پای چوبهی دار کشاند. در آن روزگار ضربالمثلی متداول شده بوده است: «تو آدم پیدا کن، پروندهسازی با ما.» (ص ۱۸۰) و این یعنی تنها کافیست نفس بکشی و کارت به مذاق کسی خوش نیاید و تو را به عنوان متهم لو بدهد. دیگر با خداست که بتوانی از مهلکه نجات پیدا کنی.
تازه کار را هم بهگونهای ترتیب داده بودند که بازجو و قاضی و دادستان وظیفه نداشتند جرم تو را ثابت کنند و مدرک بیاورند؛ بلکه این تو بودی که باید بیگناهیات را ثابت میکردی، (ص ۱۷۰) و در مراحل دیگر خودت اصلاً باید جرمات را هم ثابت میکردی!
نتیجه اینکه خودشان جامهی جرم را اندازهی قد و قامتات یا حتا خیلی هم بزرگتر از آن میدوختند و کار را به مرحلهی بعد میرساندند. یعنی اجرای حکم.
چهار. زندانیان را در هر صورت و با هر جرمی اغلب بسیار از این بازداشتگاه به آن زندان و از آن زندان به این بازداشتگاه پاسکاری میکردند و دلهره و بلاتکلیفی و هراسِ مدام را در دل زندانی زنده نگه میداشتند. باز آنهایی که حکمشان اعدام و تیرباران بود، هرچند حکمی سخت و تحملناپذیر است، دستکم سادهتر و سریعتر تکلیفشان برای همیشه روشن میشد. اما آنهایی را که بهعمد یکسره در خوف و رجا نگاه میداشتند، یک روز خبر عفو میدادند و یک شب وعدهی اعدام در صبحگاه، زندهبودنی ویرانگرتر از مرگ نصیب کرده بودند؛ و تازه کاش چنین بود که دستکم خبری بدهند و از بلاتکلیفی در بیاورند. اما دریغ از همین خبر مرگ حتا: «گاهی شبانه قفلها به خرچخرچ میافتاد، دلها فرومیریخت: پی من آمدهاند! و کلیددار زندان بود که درِ زندان را به بهانهای بیمعنی باز میکرد: “بار و بنهتان را از پای پنجره بردارید!” این اعلام خطر ساختگی شاید یک سال از عمر زندانیها میکاست... و اگر این در پنجاه دفعهی دیگر هم باز میشد، هر آینه ممکن بود که دیگر نیازی به اتلاف چند مثقال سرب هم پیدا نشود!» (ص ۵۴۶)
در دورههای مختلف و در بازداشتگاهها و زندانهای گوناگون نوع و شیوهی شکنجهها یا حتا نوع رفتار زندانبانها با زندانیان تفاوت میکرده است. اما اغلب آنچه اعمال میشده، بسیار وحشیانه و ضد بشری بوده است: از انباشتن چهل نفر داخل یک سلول شش نفره تا روی هم سوار کردن ۳۶ زندانی در واگن ۴ نفرهی قطار (ص ۵۹۱)؛ به صورتی که شاید چند شبانهروز در راه باشی و چنان در هوا معلق بمانی که پایت یک بار هم به زمین نرسد (ص ۵۹۳). از چند روز متوالی محروم شدن از آب و قضا تا نداشتن جایی برای قضای حاجت برای چند روز، آنهم در سلولی که سی چهل نفر دیگر دچار همین مشکل هستند! و تا راه مدبّرانهای (!) که خود مسئولان پیش میگیرند: خوردنی و آشامیدنی ندهیم تا چیزی هم برای تخلیه نداشته باشند (ص ۵۹۸). از ممنوع بودن حرف زدن و دراز کشیدن تا انداختن متهم داخل قفسی انباشته از ساس؛ از سیاهچال انداختن و در سرمای وحشتناک لخت مادرزاد آب روی تن متهم ریختن و گاه تا چند ماه سرپا بیدار نگاه داشتن او در خلوت دیوانهکنندهی یک سلول؛ از انواع آزارهای فکری و روانی تا روش معمول خاموش کردن سیگار بر پوست متهم؛ از دادن بدترین دشنامها به خودت و عزیزترین کسانات تا انجام غیراخلاقیترین و غیرانسانیترین اعمال پیش چشمات. و خلاصه انجام اعمالی که روی مفتشان عقاید قرون وسطا را سفید میکند. (از ۱۲۹ تا ۱۴۵)
پنج. آن قدر دامنهی اتهامزنی و جاسوستراشی بالا میگیرد که کمتر کسی بوده که سروکارش به دستگاه عریض و طویل دادگاهها و زندانهای کشور شوراها نیفتد. علاوه بر این هر کس هم که به دادگاهها و برای بازجویی فراخوانده میشود تقریباً بدون استثنا همواره مجرم شناخته شده و هیچوقت اشتباهی رخ نداده است؛ در نتیجه هرکس پایش به دادگاهها یا ادارهای برای بازجویی میرسد، در ادامه کارش به زندان و شکنجه و اعدام منتهی میگردد. در یکی از روزنامههای همان روزگار آمده است: «بیم آن میرود که گمان برده شود که دادگاههای ما هرگز حکمی جز گنهکاری نمیدهند.» (ص ۳۵۲) تعداد درست کسانی که طی این سالها کارشان به زندان و اعدام و تبعید کشید، آشکار نیست. رقم آن را حدود ۱۵ تا ۲۰ میلیون نفر برآورد کردهاند (ص ۷۱۷) که این تعداد برابر است با جمعیت کشور بزرگی مثل ایران در همان سالها!
شش. دود این آتشها تنها به چشم مردم نمیرفته است بلکه هر از گاهی سران و برنامهریزان اینگونه سیاستها هم در پنجهی قوانین خودشان گرفتار میشدهاند. همانطور که چپوراست مردم بیگناه را به زندانها میکشاندند و پای چوبهی دار میبردند، خودشان هم گرفتار توطئهچینی و تهمتزنی اطرافیان شده و مورد تصفیهحسابهای گستردهی استالینی قرار میگرفتند. برای نمونه باید از «نیکلای ایوانویچ بوخارین» یکی از تدوینکنندگان قانون اساسی کشور شوراها یاد کرد که خودش در دام بازیهای استالینی گرفتار آمد و زندگیاش در چنان خوف و رجای دائمی سپری شد که قدرت اراده و اندیشهاش فلج شده بود تا آنکه در ۱۹۳۸ محکوم و تیرباران شد (ص ۴۹۸). اساساً این روش استالین (و البته شاید روش همهی دیکتاتورها و رهبران فاشیست و تمامتخواه دنیا) بود که چند وقت به چند وقت مهرههای زیردستاش را تغییر دهد تا کسی نتواند برنامهای و توطئهای بلندبالا طرحریزی کند و از همهی اسرار و ماجراهای درون حکومت باخبر شود. از همین رو استالین مدام یک عدهای از صاحبمنصبانی را که خود گماشته بود به بهانههای واهی راهی زندانها یا تبعیدهای بیبازگشت میکرد یا طی توطئهای نوشتهشده و از پیش برنامهریزی شده، به دست عوامل دیگر سرشان را زیر آب میکرد.
هفت. نخستین پرسشی که در سراسر کتاب در ذهن خواننده خلجان دارد و نویسنده هم در جایجای کتاب به آن اشارههایی دارد، این است که شکنجهگران که خود به واهی بودن کار خود و اتهامهایی که به مردم بیگناه میزدند آگاهی داشتند، چهگونه وجدانشان راضی به این کار میشده است؟ و از اینها گذشته، زندانبانان و شکنجهگران چهطور راضی میشدند بدترین و حیوانیترین رفتارها را با مردم سرزمین خودشان در پیش بگیرند، آنهم با خبر از بیگناهی زندانیها از یکسو، و با خبر از اینکه همین بند به پای خودشان هم خواهد افتاد و طبق قاعدهی تصفیهحسابهای دورهای نظام استالینی، بهزودی خودشان هم به پشت میز محاکمه و میلههای زندان کشیده خواهند شد؟ چهگونه هیچ یک از آنها بر سر دیگران فریاد نمیزد: «رفقا، رفقا، برادرانتان را به مسلخ نبرید!»۳ یعنی چهگونه است که انسانها اینقدر متفاوت میشوند: از مظلوم و ستمدیدهی مطلق تا ظالم و خونخوارِ ددمنش محض!
و پرسش دوم این است که چهطور خود مردم به چنین حکومت و حاکم جائر و ستمپیشهای تن میدهند و اختیار آزادی و زندگیشان را به دست عوامل جنایتکارش میسپارند. یعنی پرسش اینجاست که وقتی معقول مردم تا دیروز داشتند زندگیشان را میکردند، چرا باید با وقوع انقلاب و روی کار آمدن یک نظام جدید، مردم همه از شهروند به جاسوس و خائن و ضد انقلاب تبدیل شوند و یکییکی و دستهدسته سر از تبعیدگاهها و میدانهای تیرباران دربیاورند و تازه کسی هم دم نزند و شکایت نکند؟
پاسخی که نویسنده به چنین پرسشهایی میدهد خلاصهاش این است:
الف. طبیعت و سرشت انسانها بسیار شکلپذیر و قابل انعطاف است.
ب. زندگی و اندیشهی انسان و شکلگیری شخصیت او به عوامل و شرایط فراوانی بازبسته است.
پ. به موجب دو عامل بالا، انسان میتواند چنان ببالد که موجودی فرشتهخو و سراپا نیکی و فرزانگی شود و همچنین همان انسان میتواند درندهخویی خونخوار شود که از مهر و عطوفت انسانی بهکلی بیخبر باشد.
ت. سکوت ویرانکنندهترین ابزار برای شهروندان جامعه و سازندهترین عنصر برای حکومتها و حاکمان ستمپیشه و تمامتخواه و آزادیستیز است.
سولژنیتسین در شرح سه گزارهی نخست، در پاسخ پرسش اول، در آغاز کتاب خود، اعتراف تلخی میکند که مؤید همین معناست. با اینکه او سالیان زیادی از عمرش را گرفتار نظام ضدانسانی استالینیستی بوده، و انواع شکنجهها و سختیها و شقاوتها را تحمل کرده، اما میگوید خیلی نزدیک بود او هم یکی از شکنجهگران باشد نه شکنجهشوندگان. نویسنده خاطرات کوچکی را از روزگاری که افسر بوده و عدهای زیر دستاش بودهاند، نقل میکند. در این خاطرات اعتراف میکند که: من از «قدرت» جایگاهام سوء استفاده میکردم و به سربازانی که تحت اختیارم بودند، زور میگفتم و کارهایی را که به گردن خودم بود به دوش آنها میانداختم و برای کوچکترین چیزی توبیخشان میکردم و رفتاری خشونتطلبانه پیش میگرفتم. یعنی قدرتی که داشتم روحیهی مرا داشت فاسد و بیدادگر میکرد و اگر مدت بیشتری در همان سِمَت یا سمتهای بالاتر میماندم تردیدی نبود که من هم نسخهی کوچکتری میشدم از استالین و عمّال او. او میگوید این روحیهی بیدادگری که همبستهی الزامی «قدرت» است، تا آنجایی در درونام ریشه دوانیده بود که حتا آن روز هم که بازداشت شدم و راهی بازداشتگاههای گولاگ بودم، این خلقوخو دست از سرم برنداشته بود و به سربازانی که همراهام بودند ستم میکردم و دستور میدادم که کولهها و وسایل من را در مسیر بازداشتگاه به دوش بکشند! «قلب انسان بار غرور میگیرد، همچنانکه خوک پیه میآورَد.» (ص ۲۰۰). کوتاه اینکه قدرت فساد میآورَد و کمتر کسی است که از دام این فساد بتواند رها شود.۴
در شرح گزارهی چهارم، در پاسخ پرسش دوم، سولژنیتسین عامل اصلی ظلمپذیری مردم و ظلمپیشگی حکومت را «سکوت شهروندان» میداند. او تصریح میکند [و آرزو میکرده است: “کاش کسی فریاد میکشید و این سکوت غیرطبیعی را جر میداد.”۵] هر شب و روز عوامل حکومت بیدلیل یا به دلایلی بسیار واهی بدون هیچ توضیح روشنی به در منازل میرفتند و یکی یا تعدادی از اهالی خانه را با خود میبردند. اما مردم گویی از همان نخست طبق پیمانی نانوشته عهد کرده بودند که اعتراض نکنند و هر چه عاملان حکومت گفتند چشمبسته بپذیرند. و مسئولان بازداشت هم چیزی نمیگفتند جز اینکه: «بیایید برویم!» همین. و فرد هم سرش را پایین میانداخته و میرفته است. بیآنکه توضیح بخواهد، سروصدایی کند، یاری بطلبد و دستِکم دیگران را آگاه کند که چه خبر است. حتا میگوید مردم برای حفظ آبرو سعی میکردند صدای قضیه را درنیاورند مبادا همسایهها و دوستان و اطرافیان گمان کنند من خلافکار هستم. و این سکوت همگانی زمانی خودبهخود صدایش به آسمانها میرسد که دیگر از هر خانواده یکی ناپدید شده و خانهای نیست که دستِکم یکی از اعضای آن گرفتار بند و زندان حکومت شکاک نشده باشد، زمانی که دیگر چندین میلیون نفر در زندانها هستند و هزاران هزار نفر بهکلی سربهنیست شدهاند.۶
نویسنده میگوید اگر این دو نکته را بدانیم و بپذیریم، یعنی اول اینکه هر انسانی ممکن بوده یا هست که خودش به یک حیوان تبدیل شود، و در ثانی سکوت بیدلیل شهروندان در مقابل ظلم و بیداد حکومت بر سرعت ظلمپیشگی و حیوانسیرت شدن حاکمان میافزاید، میتوانیم امید داشته باشیم که وضعیت جامعه بهتر از این خواهد شد. و گرنه مادامیکه ما خودمان با سکوت یا با همدست شدن با حکومت (مثلاً با خبرچینی) اب به آسیاب بیداد آنها میریزیم نباید توقع عدل و عدالت باشیم.
هشت. در چنین وضعیتی بیشک همواره بیعدالتی جایگزین عدالت میشود اما با همان نام عدالت چرا که حاکمان قوانین و تعاریف آن را مطابق با متر و معیار خود میبُرند:
«هرحکومتی قوانین خود را موافق منافع خود ترتیب داده است، حکومت مردم قوانین مردمی میسازد؛ حکومت استبدادی قوانین استبدادی. با این ترتیب این دولتها اعلام کردهاند که آنچه ممد منافع آنهاست برای رعایای آنها عدالت است و هرکس از آن منحرف شود، مرتکب خلاف قانون و خلاف عدالت شده است و مجازات میشود. بنابراین، سرور گرامی، منظورم این است که در همهی شهرها یک چیز، یعنی نفع حکومت موجود، عدالت است. و قدرت برتر هم لابد در جانب حکومت وجود دارد. پس نتیجهی استدلال در این است که یک چیز، یعنی نفع قدرتمندان، همه جا عین عدالت است.»۷
یعنی اینکه همان حکومت استالینی هم خود را حکومت دادگر میدانسته و همهی کارهایش را ـ حتا قلع و قمع مردم و شهروندان خود را ـ به نفع جامعه و کشور و برای حفظ کیان و ارزشهای نظام ضروری میدانسته است. گویی استالین ـ به تأیید برخی از اندیشهمندان و فیلسوفان ـ در عین ستمپیشگی، کارش موجّه و ضروری بوده است!
ژوزف دو مستر، اندیشهمند سدهی هجدهم، در توجیه چنین شخصیتهایی میگوید که یک دژخیم «هم عامل وحشت جامعهی بشری است هم ضامن پیوستگی آن. اگر این مأمور اسرارآمیز را از صفحهی گیتی بزدایند، لحظهای بعد نظم جای خود را به هرج و مرج میدهد.»۸ گویی او هرگز به خود زحمت نداده که بیاندیشد و ببیند که در بسیاری از جوامع الزاماً چنین دژخیمانی حاکم نبودهاند ولی هرج و مرج هم حکومت نداشته است. به آسانی میتوان چنین افرادی را جادهصافکن استالین و استالینیسم و تمام حکومتهای تمامتخواه و فاشیستی و انسانستیز دانست. چنین بهاصطلاح متفکرانی کار را حتا به جایی میکشانند که وجود اینگونه افراد و حکومتهای شر و فاسد و خونریز را لازم و ضروری میدانند برای اینکه ضرورت «عدل الاهی» چنین اقتضا میکند:
«وقتی شر وارد دنیا میشود [تازه با این فرض که ما بپذیریم نظامی مثل نظام استالین و خود او شر هستند! والا اگر خیر دانسته شوند که دیگر هیچ!]، جایی خونی ریخته میشود؛ ریختن خون گناهکار و بیگناه روشی است که تقدیر الهی برای نجات نوع بشر آلوده به گناه به کار میبَرَد. اگر لازم باشد فرد بیگناه بهخاطر دیگران کشته میشود تا آنکه تعادل برقرار شود.»۹
به موجب چنین اندیشههایی آنکس که قدرت را به دست میگیرد ـ از هر راهی و به هر شیوهای تفاوتی نمیکند ـ حتماً ویژگیِ برتری داشته ـ مثلاً حمایت الاهی ـ که آن قدرت نصیباش شده؛ پس به موجب همان ویژگی صاحب قدرت حق دارد هرطور که خواست آن را در جامعه جاری و ساری کند. چنین فردی میشود دست خدا بر روی زمین برای انجام مشیتهای الاهی.۱۰ بیتردید در چنین جامعهای آنکس که مجرم شناخته شود (اهمیت ندارد که به درستی یا به نادرست) کوچکترین جرم او گویی سدّی است در راه تحقق مشیت خالق هستی. گویی جرم او یورشی است به تمامت جامعه. در چنین حالتی است که دیگر با مجرم نه بهعنوان یک «شهروند بلکه بیشتر بهمنزلهی دشمن» رویارو شده و او را «هلاک» میکنند.۱۱ ریشهی اینگونه نظریات را میتوان تا روزگار افلاطون ردیابی کرد.
افلاطون بیشک نخستین نظریهپرداز نامدار اینگونه آراء و اندیشههای جزمی است. او در تعدادی از نوشتههایش از جمله در رسالهی معروف «جمهوری» پس از بحثهای مفصل، و صغرا و کبرا چیدنهای دور و دراز، به نظریهی مشهور شاه ـ فیلسوف میرسد: شاهی که فیلسوف توانایی است و فیلسوفی که شاهی قدرقدرت است. در نظر افلاطون بهترین فرد برای زمامداری جامعه چنین فردی است. همین فرد است که از تأییدات الاهی برخوردار است و مردم هم بخواهند یا نه باید به حکومت بلامنازع او گردن بنهند؛۱۲ هموست که مردم را به مدینهی فاضله راهنمون میشود؛ [به سرزمینی رؤیایی و آرمانی: «رفقا، آن بالا ـ آن بالا، در آن سوی ابر سیاهی که میبینید ـ کوه پر از شهد و شکر قرار دارد: همان دیار سعادتباری که آنجا ما موجودات بینوا از زحمت و مشقت خلاص میشویم و به آسایش ابدی میرسیم.»۱۳] و مادامیکه چنین فردی حکومت نیابد، انتظار اجرای درست عدالت در جامعه، انتظاری بیهوده است.۱۴ و باز هموست که در جایی دیگر رفتار چنین حاکمی را حتا اگر شهروندان را، بنا به مصلحت خود، بکُشد یا تبعید کند یا هر بلای دیگری به سرشان بیاورد، درست و عین عدل میداند.۱۵
هگل اندیشهمند بزرگ دیگری است که نوشتههایش منشأ سرشاریاند برای برداشتهای فاشیستی و آزادیستیزانه دربارهی انسان و حکومت. او حکومت را امری جبری میداند و نارضایتی مردم را امری یاوه میداند و قدرت و زورگویی و تمامتخواهی و ستیز با آزادی را حق مسلم حاکم به شمار میآورَد. بنا به معیار او بهترین حاکمان کسانیاند چون: اسکندر، چنگیز، ناپلئون، استالین، هیتلر و امثالهم. او تاریخ را از چشم فاتحان نگاه میکند.۱۶ قهرمانان و فاتحان نه تنها وجودشان ضروری است، بلکه خودشان هم ابزارِ دست تاریخ هستند. او شیفتهی بزرگمردی است که: «جوامع را میسازد یا نابود میکند، وجودی که تاریخ در این لحظه قدرت قاهر و مقاومتناپذیر خود را در او خلاصه میکند.»۱۷ بزرگمرد او چنین است: «ذهنی عظیم، نیرویی عظیم، زورگوی بزرگی که انسانها و چیزها را زیر مشت آهنین خود متلاشی میکند.»۱۸ و همین نگاه است که سانسور و محدود ساختن آزادی بیان را شایسته میداند و حق را چیزی میداند که «مقاومتها را درهم بشکند و شایستهی درهم شکستن مقاومتها باشد.»۱۹
وقتی چنین عقبهای برای حکومت خودکامانه (به هر اسمی) بتوان یافت، آشکار است که عدهای، از جمله و از قضا کسانی مثل استالین، پیدا میشوند که خود را شاه ـ فیلسوف بدانند و ناگفته بر این بنیان تکیه بزنند. مارکس از اندیشههای هگل متأثر است اما از فلسفه میبُرَد و در راه سیاست و اقتصاد قلم و قدم میزند و عامدانه دست به تحریف آراء او نمیزند؛ لنین خود را وامدار و دنبالهرو مارکس میداند اما آشکارا تا آنجایی از هگل و مارکس فلسفه میآموزد که در تأیید رفتار و اندیشه و خواست سیاسی خودش باشد؛ و استالین پا را از این هم فراتر میگذارد. او در جایگاه قدرت اول سیاست با انتشار متن ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی که به صورت متنی فلسفی عرضه میشود، رسماً «تاج فیلسوفیاش را بر سر میگذارد. از این پس دیگر اوست که بر صحنهی مباحثاتِ نظری نظارت و در صورت لزوم در همه چیز داوری میکند.» دیگر اوست که میتواند با تکیه بر جایگاه شاه ـ فیلسوفیاش بگوید چه در صحنهی سیاست و چه در میدان اندیشه، «درست و نادرست» کدامند. ۲۰
آنچه اندیشهی افلاطون را به اندیشه ـ عمل استالین پیوند میدهد همین معناست. همین که حاکم «معیار» حق و باطل دانسته شود. از نظر منتقدان امروزی ـ مثل پوپر ـ و برخی اندیشهمندان برجستهی تاریخ ـ مثل کانت ـ چنین مبنایی نه تنها باطل که بیتردید به فساد و بیداد میانجامد. پوپر به نقل از کانت در کتاب خود جامعهی باز و دشمنان آن، در فصل هشتم آن که «شاه فیلسوف» نامیده شده، آورده:
«اینکه شاهان فیلسوف شوند یا فیلسوفان شاه، محتمل نیست اتفاق بیفتد و تازه چنین چیزی مطلوب هم نخواهد بود زیرا تصاحب قدرت همواره از قدر و بهای داوری آزاد عقل میکاهد. ولی واجب است که یک پادشاه از سرکوب فلاسفه خودداری ورزد و حق بیان در محضر عام را برای ایشان باقی گذارد.»۲۱
چنین اندیشهای به نوعی از تمامتخواهی یا توتالیتاریسم منجر میشود. در توتالیتاریستی بودن استالین و حکومت او که کسی جای تردید ندارد،۲۲ ولی بالاتر از آن، مذهب و مرام افلاطون را هم «توتالیتاریسم» دانستهاند.۲۳ گویی تمام حاکمانی که به هر بهانهای در طول تاریخ خواستهاند قدرت را به صورت مطلق، قدرت مطلقه، یا قدرت مطلقهی حاکم، توجیه کنند و الگوی خود قرار دهند، در دامِ تنیدهی تمامتخواهی و ظلم و بیدادی ناپیداکران درغلتیدهاند و جان میلیونها آدمی را قربانی هدف خود (رسیدن به دولت و ملتی مثلاً یکپارچه و یکحرف، دستیابی به بهشت در روی زمین، تعالی روح و روان انسانها، شکوفایی اقتصاد و سیاست، یا...) کردهاند.
در چنین حکومتهایی ـ که از دید حاکمان ـ همهی شهروندان یا تماماً با حاکم و حکومتاند یا تماماً ضد آن هستند، که در صورت دوم باید همگی زندانی و نابود و تیرباران شوند، بعید نیست اگر حتا از زبان کودکی چنین جملهای شنیده شود:
«جای هر آدم شریف، به قرار معلوم، زندان است. در حال حاضر بابا توی زندان است، و وقتی که من هم بزرگ شدم، به زندان انداخته میشوم». (ص ۱۴)
باید پرسید آیا سرزمین موعودی که کمونیسم و سوسیالیسم مژدهاش را میدادند همین بود؟ همین که مردان و زنان بیگناه را به کام مرگ بفرستند؟ بیدلیل و به هر قیمتی؟ آیا فلج کردن قدرت اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی کشور و به زندان انداختن بهترین متفکران و مهندسان و متخصصان و روشنفکران به بهانههای واهی جاسوسی و خیانت و امثالهم نتیجهای جز فلج شدن دست و پای کشور شوراها در پی داشت؟ آیا سرزمین موعودِ انقلاب، پنداری سراسر دروغین بود؟
«برای این تودهها و این مردم چه اتفاقی افتاده بود؟ چهل سال تمام با ارعاب و وعده وعید، با هراسهای موهوم و پاداشهای خیالی، آنها را در بیابان سر دوانده بودند، پس سرزمین موعود کجا بود؟
آیا برای این بشر سرگردان واقعاً چنین چیزی وجود دارد؟ میخواست قبل از آنکه خیلی دیر شود پاسخی بیابد. موسی هم اجازه ورود به سرزمین موعود را نیافته بود.» ۲۴
پینوشت
۱. مجمعالجزایر گولاگ (The Gulag Archipelago)، الکساندر سولژنیتسین (Alexander Solzhenitsyn)، ترجمهی عبدالله توکل، انتشارات سروش، تهران: ۱۳۶۶. این کتاب از روی ترجمههای انگلیسی و فرانسهی آن به فارسی برگردانده شده است.
ارجاعات داخل کمان ( ) در متن همگی به همین کتاب اشاره دارند.
۲. دستگاه ضد جاسوسی روسیه؛ برگرفته از عبارت Smert Chpionam به معنای «مرگ بر جاسوسها» است. (مجمعالجزایر، ص ۲۷)
۳. جورج اورول، مزرعهی حیوانات، ترجمهی صالح حسینی و معصومه نبیزاده، نیلوفر: ۱۳۸۲، ص ۱۲۴.
۴. سولژنیتسین، همان، ص ۱۹۷ به بعد.
۵. آرتور کستلر، ظلمت در نیمروز، ترجمهی اسدالله امرایی، نقش و نگار: ۱۳۸۰، ص ۱۳۰.
۶. پیشین، ص ۱۵، پانویس.
۷. برتراند راسل، قدرت، ترجمهی نجف دریابندری، خوارزمی: ۱۳۶۱، ص ۸۲.
۸. آیزیا برلین، سرشت تلخ بشر: جستارهایی در تاریخ اندیشهها، ترجمهی لیلا سازگار، ققنوس: ۱۳۸۵، ص ۱۷۴.
۹. پیشین، ص ۲۰۰.
۱۰. همان، ص ۲۴۱.
۱۱. میشل فوکو، مراقبت و تنبیه (تولدِ زندان)، ترجمهی نیکو سرخوش و افشین جهاندیده، نشر نی: ۱۳۷۸، ص ۱۱۴.
۱۲. نک: رسالهی «جمهوری» کتاب پنجم؛ در:افلاطون، دورهی آثار افلاطون، ترجمهی محمدحسن لطفی، ج دوم، از ص ۹۷۱ به بعد.
۱۳. اورول، پیشین، ص ۱۱۸.
۱۴. افلاطون، پیشین، ص ۱۰۰۴.
۱۵. رسالهی «مرد سیاسی»، در: افلاطون، پیشین، ج سوم، ص۱۵۱۵.
۱۶. آیزیا برلین، آزادی و خیانت به آزادی، ترجمهی عزتالله فولادوند، ماهی: ۱۳۸۷، ص ۱۵۶.
۱۷. پیشین، ص ۱۵۹.
۱۸. همان، ص ۱۶۶.
۱۹. همان، ص ۱۶۷.
۲۰. کریستیان دولاکامپانی، تاریخ فلسفه در قرن بیستم، ترجمهی باقر پرهام، آگه: ۱۳۸۰، ص ۱۸۹.
۲۱. کارل پوپر، جامعهی باز و دشمنان آن، ترجمهی عزتالله فولادوند، خوارزمی: ۱۳۷۷، ص ۳۴۶.
۲۲. البته با تأسف باید گفت امروز هم هستند کسانی که اعمال بیدادگرانی چون استالین را توجیه میکنند، سهل است آن را شایستهی تقدیر میدانند. (مثلاً نک: سولژنیتسین، همان، ص ۲۱۵). حتا در نظرسنجی پایان سال ۲۰۰۸ در روسیه، استالین یکی از سه مرد برتر تمام تاریخ این کشور لقب گرفت!
۲۳. پوپر، پیشین، ص ۳۷۴.
۲۴. کستلر، پیشین، ص ۲۳۹ـ۲۴۰.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر