۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۷, یکشنبه


روح پراگ
ایوان کلیما
ترجمه‌ی خشایار دیهیمی
نشر نی:
1387



سرزمین چک گویا علی‌رغم مساحت کوچک‌اش، سرگذشت غریب و تاریخ بسیار پر فراز و نشیبی داشته است. قرار گرفتن این کشور ـ که در قرن بیستم اتفاق‌های بزرگی را از سر گذرانده ـ در قلب اروپا، به نوعی این کشور را به چهارراه حوادث سیاسی ـ فرهنگی ـ اجتماعی اروپا تبدیل کرده است. همین عوامل موجب تنوع زبانی، قومیتی و مذهبی سرزمین و مردم چک شده است.

در صد سال اخیر، چک (و پیش‌تر همراه با اسلواکی) در جوار کشورهایی مثل اتریش، آلمان، لهستان و مجارستان (و باز پیش‌ترها در هم‌سایگی شوروی)، یکی از مراکز اصلی رشد کمونیسم بوده است. حتا همین مسئله که چک میان آلمان و شوروی قرار گرفته، به تنهایی کافی بوده تا ـ به ویژه در سده‌ی بیستم ـ همیشه گذرگاه لشکرکشی‌های ویران‌گر این دو قدرت آشوب‌گر و خودکامه باشد و سرزمین‌اش میدان نبرد یک حکومت کمونیستی از یک‌سو و یک قدرت ناسیونالیستی و ضدِکمونیسم از دیگرسو باشد.

چنین سرزمینی با چنین مایه‌هایی، آشکارا، فرصت مغتنمی‌ست برای آن‌هایی که «روح خلاقه‌«ای دارند و می‌توانند این‌گونه موقعیت‌ها را، نه تنها خوب درک کنند بلکه از آن برای خلق آثار ادبی ـ هنری خود بهره بگیرند. واسلاو هاول، میلان کوندرا، یوزف اسکوورتسکی، کارل پکا، یاژیری گروسا، پاول کوهوت، لودویک واسولیک، یاروسلاو زایفرت، بهومیل هرابال، یان اسکاسل، اولدریش میکولاسک، و ... از جمله‌ی شاعران و نویسندگان این کشور هستند که نام سه چهار نفرشان در ایران هم شناخته‌شده است.

شهر پراگ که مرکز این کشور است و زادگاه نویسنده‌ی «روح پراگ»، پرجمعیت‌ترین شهر این کشور است. حدود ده درصد جمعیت دوازده میلیونی کشور چک در این شهر زیبا زندگی می‌کنند.

کلیما هم یکی از مهم‌ترین و جهانی‌ترین نویسنده‌های چک است. نوشته‌های داستانی و غیر داستانی زیادی دارد که من تنها همین یکی را دیده‌ام و خوانده‌ام. گویا بیشتر نوشته‌های داستانی و غیرداستانی او حول محور توتالیتاریسم می‌گردد. ظاهرن در نوشتن، سبک و زبان ساده‌ای دارد و آن‌چه شاخصه‌ی آثار اوست سادگی در کنار تکان‌دهنده‌ بودن واقعه و نوع متفاوت نگاه نویسنده ـ به دلیل تجربه‌های متفاوت زندگی، از جمله گذراندن 4 سال از کودکی‌اش در اردوگاه‌های نازی‌ها ـ است.

روح پراگ یک مجموعه‌ی مقاله است. مقالات و نوشته‌هایی اغلب کوتاه درباره‌ی همه چیز: از زندگی خود نویسنده و زادگاه‌اش، تا توتالیتاریسم، زباله، کافکا، فقر زبان، روزنامه‌نگاری، ادبیات سکولار، آینده‌ی جهان و... موضوع مقاله‌های این کتاب هستند. کتاب تا حد زیادی ساده‌خوان است و ترجمه‌ی بسیار خوبی هم دارد.
همه‌ی مقاله‌های کتاب خواندنی اند اما در این میان، آن‌چه به زندگی خود نویسنده اختصاص یافته، خیلی جذاب‌تر و خواندنی‌تر هستند.

کلیما، خیلی در بندِ گفتن حرف‌های آن‌چنانی نیست. او به ساده‌ترین مسائل پیرامون انسان‌ها توجه می‌کند و نشان می‌دهد که همین مسائل به‌ظاهر ساده هستند که قابلیت تبدیل شدن به فاجعه را در خود دارند.

تکه‌ای از مقاله‌ی «ادبیات و حافظه» را می‌آورم که در میان آن به کوندرا هم ارجاع می‌دهد. این تکه سخت با حال و هوای انتخاباتی این روزهای ایران، با رئیس دولت فعلی، و برزخی که در آن اسیریم، تناسب دارد:

...در ایام خفقان، در ایامی که ما را دروغ‌باران می‌کردند، در ایامی که به نظر می‌آمد هر چیز واقعی، هر چیزی که هدفی بود فراتر از انسان، دیگر اصلاً وجود ندارد و ما محکوم به هیچی و فراموشی شده‌ایم ـ در چنین ایامی، آدم می‌نویسد تا بلکه بتواند بر این خلط و هرج و مرج فائق آید. آدم می‌نویسد تا مرگ را انکار کند، مرگی که این همه چهره‌های مختلف به خودش می‌گیرد، و هر کدام از این چهره‌ها همیشه واقعیت، سرنوشت بشری، رنج، تمرد و صداقت را از معنا تهی می‌کند. ... ما می‌نوشتیم تا واقعیتی را که به نظر می‌آمد در حال فرورفتن و غرق‌شدنی ابدی در یک فراموشی تحمیلی است در حافظه‌هامان زنده نگاه داریم. این جمله‌ی میلان کوندرا در کتاب خنده و فراموشی به یادم می‌آید: «ملت‌ها این‌گونه نابود می‌شوند که نخست حافظه‌شان را از آن‌ها می‌دزدند، کتاب‌هایشان را تباه می‌کنند، دانش‌شان را تباه می‌کنند، و تاریخ‌شان را نیز. و بعد کسی دیگر می‌آید و کتاب‌های دیگری می‌نویسد، و دانش و آموزش دیگری به آن‌ها می‌هد، و تاریخ دیگری جعل می‌کند.» در همین کتاب، کوندرا عبارتی را باب کرد که الهام‌بخش من شد: او رئیس جمهوری را که تجسم نظام کمونیستی بود «رئیس جمهورِ فراموشی» خواند. ملتی که رهبری‌اش به دست رئیس جمهور فراموشی است با سر به سوی مرگ می‌تازد. و آن‌چه در مورد ملت‌ها مصداق دارد در مورد افراد هم، یعنی در مورد تک‌تک ما، صادق است. اگر ما حافظه‌مان را از دست بدهیم، خودمان را از دست داده‌ایم. فراموشی یکی از نشانه‌های مرگ است. وقتی حافظه نداری دیگر اصلاً انسان نیستی. (ص 46 و 47)

کلیما سال‌ها در اردوگاه‌های نازی‌ها به سر برده؛ سال‌ها در تبعید و مهاجرت اجباری بوده؛ سال‌ها در کشور خود ممنوع‌القلم بوده؛ و... . اما همه‌ی این‌ها بر تجربه‌های او افزوده و نوشتن را، و به‌ویژه ادبیات را، از نگاه او به مهم‌ترین دستاورد بشری برای رویارویی با همین‌گونه جلوه‌های تمامیت‌خواهی تبدیل کرده است: «اثر ادبی واقعی چیزی است که در برابر مرگ می‌ایستد و آن را انکار می‌کند.»

خواندن مقاله‌ی «شروع و پایان توتالیتاریسم» از همین کتاب، بر هر ایرانی و هر انسان دیگری که زیر سلطه‌ی نظام‌های جبار و ستمگر و تمامت‌خواه زندگی می‌کند، واجب است. کل مقاله آن‌قدر خواندنی و مهم است که نمی‌توانم قسمتی از آن را بیاورم و از قسمتی دیگر چشم بپوشم. اما ناچار همین مقدار را می‌نویسم و تمام:
...نظام‌های توتالیتر می‌توانند یک جامعه را به‌کلی یا یک ملت را به‌کلی مجذوب و مسحور خود کنند. محبوبیت این رژیم‌ها حاصل تلفیق یک دورنگاه اتوپیایی و وعده‌های عوام‌فریبانه بود، و البته در ضمن توسل به اندیشه‌های شهروندان متوسط درباره‌ی سازمان‌دهی عادلانه‌ی جامعه. در نظر آدم‌های گرفتار در گرفتاری‌های روزمره‌ی زندگی، این رژیم‌ها آرمانی بزرگ را عرضه می‌کردند، و نیز رهبری کاریزماتیک را که قرار بود آن‌ها را از بار سنگین تصمیم‌گیری‌ها، مسئولیت، و خطر کردن برهانَد، و علاوه بر آن، آن‌ها را سمت هدفی هدایت کند که به زندگی‌شان معنایی می‌بخشد. بسیاری از جنبه‌های نظام توتالیتری در آن مراحل ابتدایی شکل‌گیری‌شان بس جذاب هستند: قاطعیت آن‌ها، شفافیت برنامه‌هاشان و آن نیرو برای حل معضلاتی که در یک دموکراسی، بنا به طبیعتش، به این راحتی قابل حل نیست. رژیم توتالیتری هر آن‌چه را که شهروند متوسط را برمی‌آشوبد از میان بر می‌دارد و دست به اقداماتی می‌زند که چنین شهروندی را سخت تحت تأثیر قرار می‌دهد. رژیم توتالیتری جیره‌ای از آن‌چه در طول رسیدنش به قدرت مصادره کرده یا دزدیده است برای شهروندان مقرر می‌کند؛ رژیم توتالیتری آن‌هایی را که با این رژیم مخالفت می‌کنند می‌ترسانَد، حبس می‌کند، یا می‌کُشد و به این ترتیب یک وحدت و انسجام ملی را به نمایش می‌گذارَد.
...رژیم توتالیتری دائماً به دنبال وحدت و انسجام است، چون، هرچه باشد، این در ذات و گوهر رژیم توتالیتری است ـ چه از منظر ایدئولوژیک، و چه از منظر مدنی، این وحدت در وجود «رهبر» متجلی می‌شود.
...در رژیم‌های توتالیتر، فعالیت فکری ناممکن است. حتی افراد، فارغ از آن‌چه در درون دارند، ناگزیرند خودشان را با الگوی رسمی وفق دهند، قید و بندهایی هست که نمی‌گذارند شخصیت در افراد پرورده شود؛ و فضایی که در آن جان و ذهن انسان حرکت می‌کند دائماً تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌شود.
...زمانی که شمار شهروندان به‌ظاهر وفادار، آن خدمت‌گزاران حلقه‌به‌گوش اما غیرخلاق، به اوج خودش می‌رسد، زمانی که نتیجه‌ی انتخابات به‌طرزی قاطع و یک‌صدا به نفع رژیم است، آن‌گاه، به نحوی پارادوکسی، رژیم کم‌کم ترک برمی‌دارد. به دلیل کندی‌اش در نشان دادن واکنش، این بحران سریعاً از حوزه‌ی فکری و روحی به سایر حوزه‌های زندگی سرایت پیدا می‌کند. بحران گریبان اقتصاد، روابط انسان و اخلاقیات را می‌گیرد و نهایتاً در موضوعاتی نظیر آلودگی آب‌وهوا، که کسی نمی‌تواند مسئولیتش را به عهده بگیرد، انعکاس می‌یابد، قدرت توتالیتری معمولاً منکر می‌شود که اصلاً بحرانی وجود دارد، و می‌کوشد از این موقعیت به نفع خویش بهره ببرد. یعنی می‌کوشد هر آن چیزی را که تا همین اواخر یک نیاز معمولی انسانی بود یک امتیاز مهم جلوه دهد، که به خاطر همین توتالیتاریسم بدل به چیزی نایاب شده است. آن‌گاه به شهروندانش رشوه می‌دهد: حق داشتن سقفی بالای سر خود بدل به یک امتیاز می‌شود، و هم‌چنین حق داشتن غذایی سالم، بهداشت و درمان، اطلاعات سانسور نشده، اجازه‌ی سفر، تعلیم و تربیت، گرما، و سرانجام خود زندگی.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر