سرنوشت بشر
آندره مالرو
«به نظرم میرسد که من یک تیر چراغ هستم که هر که در دنیا آزادی دارد، میآید رویش میشاشد.»
(سرنوشت بشر، ص ۱۹۳)
سرنوشت بشر داستان تلخیست. داستان تلخیهاست. داستان زندگی تلخ و سراسر محنت آدمیست بر کرهی خاک.
سرنوشت بشر داستان زندگی یکپارچه متناقض انسان است در این جهان. زندگی ناسازی که بودـاش همبستهی مرگ است، همبستهی نبودـاش.
سرنوشت بشر داستان همهی انسانهاییست که تنها و تنها یک بار فرصت آزادانه زیستن نصیبشان شده اما همین یک بار هم آنقدر در چموخم سیاست و جنگ و قدرت تابیده و پیچیده که تا بیایی بفهمی چه شده و تو کجای کاری، تمام شده یا نیمهکاره نابود میشود.
داستان داستان انسانهاییست که برای به دست آوردن آزادی و حق حیات انسانی چارهای پیش پایشان نیست جز مرگ. باید خود را به کشتن بدهند تا از دست «قدرت»ها رها شوند و دستِکم به آزادی پس از مرگ برسند.
داستان داستان رویارویی حقیقت است با واقعیت. حقیقت این است که تو زندهای و زندگی میکنی و میخواهی از هر آنچه هست و نیست، بهره ببری و لذت ببری و استفاده کنی؛ اما واقعیت این است که در روزگار و سرزمین و جامعهای گند و نکبت و رو به تباهی پا به زندگی گذاشتهای و ناچار، باید از همه چیز چشم بپوشی، حتا از خود آن زندگی.
سرنوشت بشر سرنوشت جوانانیست که با هزار امید و آرزو شبوروز تلاش کردهاند و کار کردهاند و درس خواندهاند و روح و جسم خود را پرورش دادهاند تا در آیندهای رؤیایی که برای خود ترسیم کردهاند کام دلشان را از زندگی بگیرند. اما دریغ که «سرنوشت» همان نیست که آنها میخواهند. سرنوشت میخواهد آنها آماده شوند، تلاش کنند، عرق بریزند اما نه برای زندگی بلکه برای مردن. مردن به بهای زندگی. زندگی به شرط مرگ. و حال همهی اندیشهی بشر را در طول تاریخ روی هم بریزید تا این گره کور تناقض را باز کند. (و این تعبیر دیگریست از نام کتاب: زندگی را به شرط مرگ به تو دادهاند.)
«نُه ماه نَه، بلکه شصت سال لازم است تا انسانی ساخته شود، شصت سال فداکاری، شصت سال اراده، و خیلی چیزهای دیگر. و وقتی این انسان ساخته شد، وقتی که دیگر از کودکی و نوجوانی چیزی در او نماند، وقتی که حقیقتاً یک انسان شد آن وقت فقط به درد مردن میخورَد.» (ص ۳۰۶)
سرنوشت بشر سرنوشت تلخ جوانانیست که تنها راهِ پیش رویشان خود را به کشتن دادن است تا بلکه بتوانند به دشمنان زندگیشان، به قدرتهای جفاپیشه و خودکامه و پلشت، بفهمانند که «آزادی» میخواهند؛ «زندگی» میخواهند. و نیز سرنوشت پیرانیست که ناامیدی گریبانشان را تنگ در خود گرفته و تنها، راه «فراموشی» را برایشان باز گذاشته است: سپردن خود به دست فراموشی و خلسهی رخوتناک و بیآزار تریاک. چسباندن زندگی خود به حقهی وافور و مکیدن و مکیدن و مکیدن تا جایی که دیگر فراموش کنی این دردی را که بر جانات خیمه زده، فراموش کنی نکبتی را که تاروپود حیات خود و دوستان و خانوده و جامعهات را در هم گره زده. تا جایی که به این جا برسی:
«دربارهی زندگی نباید به ذهن فکر کرد بلکه با تریاک باید اندیشید.» (ص ۳۰۳)
«پدرم فکر میکند اصل و نهاد انسان اضطراب است،... ولی تریاک او را از این اضطراب نجات میدهد و معنی و خاصیت تریاک یعنی همین.» (ص ۱۴۱)
«تریاک فقط یک چیز تعلیم میدهد و آن این است که جز درد جسمانی، واقعیتی وجود ندارد.» (ص ۲۴۰)
داستان سرنوشت بشر داستان تلاش مردم چین است برای رسیدن به ذرهای آزادانه زیستن و به دست آوردن اندکی زندگی عادلانه و امکانات حیات برابر در دههی بیستم این قرن پر آشوب، بین دو جنگ بزرگ جهانی. تلاشی که صد البته همانوقت به بار نمینشیند. و آشکار است که چین یا هر جای دیگر تفاوتی نمیکند، مهم این است که انسانهایی نابود میشوند، چون: همین است که هست. و جالب اینکه انسانها به دست خود انسانها نابود میشوند.
شاید از زاویهای دیگر داستان، داستان زندگی آنهاییست که زندگی خود را در مرگ دیگری میبینند. نمیتوانند آزادی و حیات «دیگری» را ببینند چون به صلاح اینها نیست که همه زندگی کنند، اینها زندگی بیشتری میخواهند و این خواسته تنها با گرفتن زندگی دیگران میسر میشود.
و در این رویارویی است که تنها چاره «عمل سیاسی»ست؛ تنها راه، راه «مرگ و زندگی»ست. تنها راه، متوسل شدن به «تروریسم» است. (صص ۶۴، ۱۷۱، ۲۱۵)
سرنوشت بشر گویی ناسازوار این را میخواهد فریاد بزند:
ـ زندگی دروغتر از آن است که بخواهی بهخاطرش خودت را به کشتن بدهی.
ـ زندگی آنقدر واقعی و ارزشمند است که برای آن میتوانی و باید خود را به کشتن بدهی.
سرنوشت بشر سرنوشت فرزندانیست که سر پر شوری دارند و تنها چاره را در فراموشی یکباره و همیشگی میبینند: مرگ.
و
سرنوشت بشر سرنوشت پدرانیست که دیگر خسته شدهاند و تنها چاره را در فراموشی هر روزه اما موقتی میدانند: تریاک.
«قدیمیترین افسانهی چینی: مردم کرمهای زمین هستند.» (ص ۲۱۵)
و آیا زندگی انسانها از زندگی کرمها ارزش و اعتبار بیشتری دارد؟ انسانهایی که در آن روزگار بودند، امروز کجا هستند؟ کرمهای آن روزگار چه به سرشان آمده؟ فرقی میکند؟ نه، فرقی نمیکند؛ هر دو نابود شدهاند.
پینوشت
سرنوشت بشر، آندره مالرو، ترجمهی سیروس ذکاء، انتشارات خوارزمی، چ سوم: ۱۳۷۰.
آندره مالرو
«به نظرم میرسد که من یک تیر چراغ هستم که هر که در دنیا آزادی دارد، میآید رویش میشاشد.»
(سرنوشت بشر، ص ۱۹۳)
سرنوشت بشر داستان تلخیست. داستان تلخیهاست. داستان زندگی تلخ و سراسر محنت آدمیست بر کرهی خاک.
سرنوشت بشر داستان زندگی یکپارچه متناقض انسان است در این جهان. زندگی ناسازی که بودـاش همبستهی مرگ است، همبستهی نبودـاش.
سرنوشت بشر داستان همهی انسانهاییست که تنها و تنها یک بار فرصت آزادانه زیستن نصیبشان شده اما همین یک بار هم آنقدر در چموخم سیاست و جنگ و قدرت تابیده و پیچیده که تا بیایی بفهمی چه شده و تو کجای کاری، تمام شده یا نیمهکاره نابود میشود.
داستان داستان انسانهاییست که برای به دست آوردن آزادی و حق حیات انسانی چارهای پیش پایشان نیست جز مرگ. باید خود را به کشتن بدهند تا از دست «قدرت»ها رها شوند و دستِکم به آزادی پس از مرگ برسند.
داستان داستان رویارویی حقیقت است با واقعیت. حقیقت این است که تو زندهای و زندگی میکنی و میخواهی از هر آنچه هست و نیست، بهره ببری و لذت ببری و استفاده کنی؛ اما واقعیت این است که در روزگار و سرزمین و جامعهای گند و نکبت و رو به تباهی پا به زندگی گذاشتهای و ناچار، باید از همه چیز چشم بپوشی، حتا از خود آن زندگی.
سرنوشت بشر سرنوشت جوانانیست که با هزار امید و آرزو شبوروز تلاش کردهاند و کار کردهاند و درس خواندهاند و روح و جسم خود را پرورش دادهاند تا در آیندهای رؤیایی که برای خود ترسیم کردهاند کام دلشان را از زندگی بگیرند. اما دریغ که «سرنوشت» همان نیست که آنها میخواهند. سرنوشت میخواهد آنها آماده شوند، تلاش کنند، عرق بریزند اما نه برای زندگی بلکه برای مردن. مردن به بهای زندگی. زندگی به شرط مرگ. و حال همهی اندیشهی بشر را در طول تاریخ روی هم بریزید تا این گره کور تناقض را باز کند. (و این تعبیر دیگریست از نام کتاب: زندگی را به شرط مرگ به تو دادهاند.)
«نُه ماه نَه، بلکه شصت سال لازم است تا انسانی ساخته شود، شصت سال فداکاری، شصت سال اراده، و خیلی چیزهای دیگر. و وقتی این انسان ساخته شد، وقتی که دیگر از کودکی و نوجوانی چیزی در او نماند، وقتی که حقیقتاً یک انسان شد آن وقت فقط به درد مردن میخورَد.» (ص ۳۰۶)
سرنوشت بشر سرنوشت تلخ جوانانیست که تنها راهِ پیش رویشان خود را به کشتن دادن است تا بلکه بتوانند به دشمنان زندگیشان، به قدرتهای جفاپیشه و خودکامه و پلشت، بفهمانند که «آزادی» میخواهند؛ «زندگی» میخواهند. و نیز سرنوشت پیرانیست که ناامیدی گریبانشان را تنگ در خود گرفته و تنها، راه «فراموشی» را برایشان باز گذاشته است: سپردن خود به دست فراموشی و خلسهی رخوتناک و بیآزار تریاک. چسباندن زندگی خود به حقهی وافور و مکیدن و مکیدن و مکیدن تا جایی که دیگر فراموش کنی این دردی را که بر جانات خیمه زده، فراموش کنی نکبتی را که تاروپود حیات خود و دوستان و خانوده و جامعهات را در هم گره زده. تا جایی که به این جا برسی:
«دربارهی زندگی نباید به ذهن فکر کرد بلکه با تریاک باید اندیشید.» (ص ۳۰۳)
«پدرم فکر میکند اصل و نهاد انسان اضطراب است،... ولی تریاک او را از این اضطراب نجات میدهد و معنی و خاصیت تریاک یعنی همین.» (ص ۱۴۱)
«تریاک فقط یک چیز تعلیم میدهد و آن این است که جز درد جسمانی، واقعیتی وجود ندارد.» (ص ۲۴۰)
داستان سرنوشت بشر داستان تلاش مردم چین است برای رسیدن به ذرهای آزادانه زیستن و به دست آوردن اندکی زندگی عادلانه و امکانات حیات برابر در دههی بیستم این قرن پر آشوب، بین دو جنگ بزرگ جهانی. تلاشی که صد البته همانوقت به بار نمینشیند. و آشکار است که چین یا هر جای دیگر تفاوتی نمیکند، مهم این است که انسانهایی نابود میشوند، چون: همین است که هست. و جالب اینکه انسانها به دست خود انسانها نابود میشوند.
شاید از زاویهای دیگر داستان، داستان زندگی آنهاییست که زندگی خود را در مرگ دیگری میبینند. نمیتوانند آزادی و حیات «دیگری» را ببینند چون به صلاح اینها نیست که همه زندگی کنند، اینها زندگی بیشتری میخواهند و این خواسته تنها با گرفتن زندگی دیگران میسر میشود.
و در این رویارویی است که تنها چاره «عمل سیاسی»ست؛ تنها راه، راه «مرگ و زندگی»ست. تنها راه، متوسل شدن به «تروریسم» است. (صص ۶۴، ۱۷۱، ۲۱۵)
سرنوشت بشر گویی ناسازوار این را میخواهد فریاد بزند:
ـ زندگی دروغتر از آن است که بخواهی بهخاطرش خودت را به کشتن بدهی.
ـ زندگی آنقدر واقعی و ارزشمند است که برای آن میتوانی و باید خود را به کشتن بدهی.
سرنوشت بشر سرنوشت فرزندانیست که سر پر شوری دارند و تنها چاره را در فراموشی یکباره و همیشگی میبینند: مرگ.
و
سرنوشت بشر سرنوشت پدرانیست که دیگر خسته شدهاند و تنها چاره را در فراموشی هر روزه اما موقتی میدانند: تریاک.
«قدیمیترین افسانهی چینی: مردم کرمهای زمین هستند.» (ص ۲۱۵)
و آیا زندگی انسانها از زندگی کرمها ارزش و اعتبار بیشتری دارد؟ انسانهایی که در آن روزگار بودند، امروز کجا هستند؟ کرمهای آن روزگار چه به سرشان آمده؟ فرقی میکند؟ نه، فرقی نمیکند؛ هر دو نابود شدهاند.
پینوشت
سرنوشت بشر، آندره مالرو، ترجمهی سیروس ذکاء، انتشارات خوارزمی، چ سوم: ۱۳۷۰.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر