قهوه
ریچارد براتیگان
ریچارد براتیگان
(این داستان براتیگان را همین طوری برای دل خودم ترجمه کردم، نه برای این که ترجمه بلد باشم، اصلن. احتمالن ترجمههای خیلی خوبی از این متن تا به حال شده باشد یا بعد از این بشود. امیدوارم روح براتیگان در گور به لرزه درنیامده باشد از این ارتکاب جنایتبار من. متن انگلیسی را هم اینجا میتوانید بخوانید. )
***
بعضی وقتها زندگی فقط یک قهوه خوردن و فضای صمیمییی است که یک فنجان قهوه ایجاد میکند.
یک موقعی مطلبی دربارهی قهوه خواندم. توی آن آمده بود که قهوه برای آدم خوب است؛ همهی اندامها را تحریک میکند.
اول فکر کردم مسئله را اینطور مطرح کردن خیلی عجیب است، و روی هم رفته جالب نیست، اما هر چه میگذشت به این نتیجه میرسیدم که نه، انگار یک جورهایی معقول هم بود. حالا میگویم منظورم چیست.
دیروز صبح راه افتادم بروم یک دختری را ببینم. دوستش داشتم. الان البته دیگر هیچ رابطهای بین ما نیست. او بیخیال من شد. خود من هم مقصر بودم، که کاش نبودم.
زنگ در را زدم و جلوی پلههای بیرون منتظر شدم. صدای پاهایش را دور و بر پلهها میشنیدم. از طرز راه رفتنش میشد گفت دارد پلهها را بالا میرود. از خواب بیدارش کرده بودم.
بعد پلهها را پایین آمد. توی دلم حس میکردم دارد نزدیک میشود. هر قدمی که برمیداشت احساسات من را تحریک میکرد و غیر مستقیم به باز شدن در منجر میشد. دیدن من برایش خوشایند نبود.
یک روزی روزگاری، همین هفتهی قبل مثلن، من را که میدید گل از گلش میشکفت. نمیدانم کجا رفت آن علاقه، حالا فکر میکنم نکند همهاش الکی بوده است.
او گفت: «حالا دیگه ازت خوشم نمییاد، دیگه نمیخوام باهات حرف بزنم.»
من گفتم: «یه فنجون قهوه میخوام.» چون توی دنیا این آخرین چیزی بود که میخواستم. این جمله را با لحنی گفتم که انگار دارم برایش تلگرام کسی دیگر را میخوانم، کسی که واقعن یک فنجان قهوه میخواست، کسی که به هیچ چیز جز قهوه فکر نمیکند.
گفت: «باشد.»
پشت سرش از پلهها بالا رفتم. وضعیت مضحکی بود. او چندان لباسی تنش نداشت. همانها هم مرتب نبودند. اگر بخواهید میتوانم کلی برایتان دربارهی کفلش حرف بزنم. رفتیم داخل آشپزخانه.
قوطی قهوهی فوری را از قفسه بیرون آورد و گذاشت روی میز. یک فنجان و یک قاشق هم کنار آن گذاشت. من نگاه میکردم. یک تغار پر از آب گذاشت بالای اجاق و گاز را روشن کرد.
تمام این مدت یک کلمه هم حرف نزد. لباسهایش داشتند یواشیواش مرتب میشدند. من نمیخورم.. از آشپزخانه رفت بیرون.
از پلهها پایین رفت و صندوق نامهها را نگاه کرد ببیند نامهای دارد یا نه. یادم نمیآید چیزی بوده باشد. باز برگشت بالا و رفت تو یکی از اتاقها. در اتاق را پشت سرش بست. من به تغار پر از آب روی اجاق نگاه میکردم.
شک نداشتم که یک سال طول میکشد تا آن آب جوش بیاید. الان اُکتبر بود و آب خیلی زیادی داخل تغار بود. مسئله این بود. نصف آب را ریختم تو ظرفشویی.
حالا دیگر آب زودتر جوش میآمد. فقط شش ماه لازم بود. خانه خیلی آرام بود.
به ایوان عقبی نگاه کردم. چند تا کیسهی زباله آنجا تلنبار شده بود. به کیسههای زباله نگاه کردم تا ببینم از روی ظرفها و آت و آشغالها میتوانم بفهمم آخرین بار چه خورده یا نه. چیزی قابل عرضی دستگیرم نشد.
الان ماه مارس بود. آب به جوش آمده بود. خوشحال شدم.
به میز نگاه کردم. قوطی قهوهی فوری بود، با یک فنجان و یک قاشق، انگار وسایل ترحیم و کفن و دفن بودند. اینها وسایل ضروری ساختن قهوه هستند.
ده دقیقهی بعد ـ در حالی که یک فنجان قهوه را ریخته بودم توی خندق بلا ـ موقع رفتن، گفتم: «به خاطر قهوه ممنون.»
گفت: «خوش آمدی.» صدایش از پشت در بسته میآمد. صدایش مثل صدای یک تلگرام دیگر بود. واقعن دیگر باید زحمت را کم میکردم.
آن روز دیگر زحمت قهوه درست کردن به خودم ندادم. روز آرامی بود. غروب که شد برای شام رفتم یک رستوران و از آنجا هم رفتم یک میکده. چند تا پیاله بالا رفتم و با یک چند نفری هم گپ زدم.
ما آدمهای اهل میکده بودیم و حرفهایمان هم از جنس حرفهای میکده بود. چیزی از حرفها یادم نمیآید؛ فقط یادم است که بالاخره میکده تعطیل شد. ساعت دو نصف شب بود. باید زحمت رو کم میکردم. هوای سانفرانسیسکو سرد و مهگرفته بود. مه حس عجیبی به من داد یک حس خیلی انسانی و بی کس و کاری.
تصمیم گرفتم بروم دیدن یک دختر دیگر. دستِکم یک سالی میشد که ندیده بودمش. یک موقعی خیلی جور بودیم. دوست داشتم بدانم الان توی چه حال و هوایی است و به چی فکر میکند.
رفتم خانهاش. در خانهاش زنگ نداشت. این یک پیروزی بود. آدم باید حساب پیروزیهایش را داشته باشد. من که دارم.
به صدای در زدنم جواب داد. یک لباس گرفته بود جلویش. انگار نه انگار که من را میبیند. بعد که انگار قبول کرده بود من آنجا هستم، گفت: «چی میخوای؟» من سرم را انداختم پایین و رفتم تو.
چرخید و در را یک طوری بست که میتوانستم نیمرخش را ببینم. به خودش بیخودی زحمت نداد که با لباس بدنش را خیلی بپوشاند. هنوز هم فقط لباس را جلوش گرفته بود.
یک خط صاف از سرش تا پاهایش کشیده شده بود. یک طورهایی عجیب بود. شاید به خاطر این بود که خیلی دیر وقت است.
او گفت: «چی میخوای؟»
من گفتم: «یک فنجون قهوه.» چه چیز مسخرهای گفتم، واقعن نمیخواستم دوباره بگویم یک فنجان قهوه میخواهم. به من نگاه کرد و آرام چرخید. از دیدن من خوشحال نبود. باید AMA* زحمت بکشد بگوید علاج کار در چنین وقتهایی چیست. من فقط چشمم به خط ممتدِ بدن او بود.
گفتم: «چرا نمیآیی یک فنجون قهوه با هم بزنیم؟ من خیلی دوست دارم باهات حرف بزنم. خیلی وقته که با هم حرف نزدیم.»
او زل زده بود به من و آرام جوری چرخید که فقط نیمرخش را میدیدم. من هم خیره شده بودم به خط بدنش. کار خوبی نبود.
او گفت: «خیلی دیر وقته، من باید صبح زود پا شم. اگر قهوه میخوای، تو آشپرخونهس. من باید بخوابم.»
چراغ آشپزخانه روشن بود. از داخل هال به آشپزخانه نگاه میکردم. دوست نداشتم تنهایی بروم آشپزخانه و یک فنجان قهوه بخورم. دوست هم نداشتم بروم در خانهی کس دیگری و یک فنجان قهوه التماس کنم.
فهمیدم که آن روز مثل یک سفر خیلی شگفتانگیز بوده، سفری که من از قبل برایش برنامهریزی نکرده بودم. دستِکم نبودن قوطی قهوهی فوری و فنجان خالی و قاشق روی میز این را میگفت.
میگویند فصل بهار تخیل جوانها میافتد توی خط عشق و عاشقی. شاید اگر تخیل جوانها وقت کافی داشته باشد، بتواند یک جایی مخصوص یک فنجان قهوه خوردن ردیف کند.
…………………
:AMA * American Medical Association جامعهی پزشکی آمریکا)
یک موقعی مطلبی دربارهی قهوه خواندم. توی آن آمده بود که قهوه برای آدم خوب است؛ همهی اندامها را تحریک میکند.
اول فکر کردم مسئله را اینطور مطرح کردن خیلی عجیب است، و روی هم رفته جالب نیست، اما هر چه میگذشت به این نتیجه میرسیدم که نه، انگار یک جورهایی معقول هم بود. حالا میگویم منظورم چیست.
دیروز صبح راه افتادم بروم یک دختری را ببینم. دوستش داشتم. الان البته دیگر هیچ رابطهای بین ما نیست. او بیخیال من شد. خود من هم مقصر بودم، که کاش نبودم.
زنگ در را زدم و جلوی پلههای بیرون منتظر شدم. صدای پاهایش را دور و بر پلهها میشنیدم. از طرز راه رفتنش میشد گفت دارد پلهها را بالا میرود. از خواب بیدارش کرده بودم.
بعد پلهها را پایین آمد. توی دلم حس میکردم دارد نزدیک میشود. هر قدمی که برمیداشت احساسات من را تحریک میکرد و غیر مستقیم به باز شدن در منجر میشد. دیدن من برایش خوشایند نبود.
یک روزی روزگاری، همین هفتهی قبل مثلن، من را که میدید گل از گلش میشکفت. نمیدانم کجا رفت آن علاقه، حالا فکر میکنم نکند همهاش الکی بوده است.
او گفت: «حالا دیگه ازت خوشم نمییاد، دیگه نمیخوام باهات حرف بزنم.»
من گفتم: «یه فنجون قهوه میخوام.» چون توی دنیا این آخرین چیزی بود که میخواستم. این جمله را با لحنی گفتم که انگار دارم برایش تلگرام کسی دیگر را میخوانم، کسی که واقعن یک فنجان قهوه میخواست، کسی که به هیچ چیز جز قهوه فکر نمیکند.
گفت: «باشد.»
پشت سرش از پلهها بالا رفتم. وضعیت مضحکی بود. او چندان لباسی تنش نداشت. همانها هم مرتب نبودند. اگر بخواهید میتوانم کلی برایتان دربارهی کفلش حرف بزنم. رفتیم داخل آشپزخانه.
قوطی قهوهی فوری را از قفسه بیرون آورد و گذاشت روی میز. یک فنجان و یک قاشق هم کنار آن گذاشت. من نگاه میکردم. یک تغار پر از آب گذاشت بالای اجاق و گاز را روشن کرد.
تمام این مدت یک کلمه هم حرف نزد. لباسهایش داشتند یواشیواش مرتب میشدند. من نمیخورم.. از آشپزخانه رفت بیرون.
از پلهها پایین رفت و صندوق نامهها را نگاه کرد ببیند نامهای دارد یا نه. یادم نمیآید چیزی بوده باشد. باز برگشت بالا و رفت تو یکی از اتاقها. در اتاق را پشت سرش بست. من به تغار پر از آب روی اجاق نگاه میکردم.
شک نداشتم که یک سال طول میکشد تا آن آب جوش بیاید. الان اُکتبر بود و آب خیلی زیادی داخل تغار بود. مسئله این بود. نصف آب را ریختم تو ظرفشویی.
حالا دیگر آب زودتر جوش میآمد. فقط شش ماه لازم بود. خانه خیلی آرام بود.
به ایوان عقبی نگاه کردم. چند تا کیسهی زباله آنجا تلنبار شده بود. به کیسههای زباله نگاه کردم تا ببینم از روی ظرفها و آت و آشغالها میتوانم بفهمم آخرین بار چه خورده یا نه. چیزی قابل عرضی دستگیرم نشد.
الان ماه مارس بود. آب به جوش آمده بود. خوشحال شدم.
به میز نگاه کردم. قوطی قهوهی فوری بود، با یک فنجان و یک قاشق، انگار وسایل ترحیم و کفن و دفن بودند. اینها وسایل ضروری ساختن قهوه هستند.
ده دقیقهی بعد ـ در حالی که یک فنجان قهوه را ریخته بودم توی خندق بلا ـ موقع رفتن، گفتم: «به خاطر قهوه ممنون.»
گفت: «خوش آمدی.» صدایش از پشت در بسته میآمد. صدایش مثل صدای یک تلگرام دیگر بود. واقعن دیگر باید زحمت را کم میکردم.
آن روز دیگر زحمت قهوه درست کردن به خودم ندادم. روز آرامی بود. غروب که شد برای شام رفتم یک رستوران و از آنجا هم رفتم یک میکده. چند تا پیاله بالا رفتم و با یک چند نفری هم گپ زدم.
ما آدمهای اهل میکده بودیم و حرفهایمان هم از جنس حرفهای میکده بود. چیزی از حرفها یادم نمیآید؛ فقط یادم است که بالاخره میکده تعطیل شد. ساعت دو نصف شب بود. باید زحمت رو کم میکردم. هوای سانفرانسیسکو سرد و مهگرفته بود. مه حس عجیبی به من داد یک حس خیلی انسانی و بی کس و کاری.
تصمیم گرفتم بروم دیدن یک دختر دیگر. دستِکم یک سالی میشد که ندیده بودمش. یک موقعی خیلی جور بودیم. دوست داشتم بدانم الان توی چه حال و هوایی است و به چی فکر میکند.
رفتم خانهاش. در خانهاش زنگ نداشت. این یک پیروزی بود. آدم باید حساب پیروزیهایش را داشته باشد. من که دارم.
به صدای در زدنم جواب داد. یک لباس گرفته بود جلویش. انگار نه انگار که من را میبیند. بعد که انگار قبول کرده بود من آنجا هستم، گفت: «چی میخوای؟» من سرم را انداختم پایین و رفتم تو.
چرخید و در را یک طوری بست که میتوانستم نیمرخش را ببینم. به خودش بیخودی زحمت نداد که با لباس بدنش را خیلی بپوشاند. هنوز هم فقط لباس را جلوش گرفته بود.
یک خط صاف از سرش تا پاهایش کشیده شده بود. یک طورهایی عجیب بود. شاید به خاطر این بود که خیلی دیر وقت است.
او گفت: «چی میخوای؟»
من گفتم: «یک فنجون قهوه.» چه چیز مسخرهای گفتم، واقعن نمیخواستم دوباره بگویم یک فنجان قهوه میخواهم. به من نگاه کرد و آرام چرخید. از دیدن من خوشحال نبود. باید AMA* زحمت بکشد بگوید علاج کار در چنین وقتهایی چیست. من فقط چشمم به خط ممتدِ بدن او بود.
گفتم: «چرا نمیآیی یک فنجون قهوه با هم بزنیم؟ من خیلی دوست دارم باهات حرف بزنم. خیلی وقته که با هم حرف نزدیم.»
او زل زده بود به من و آرام جوری چرخید که فقط نیمرخش را میدیدم. من هم خیره شده بودم به خط بدنش. کار خوبی نبود.
او گفت: «خیلی دیر وقته، من باید صبح زود پا شم. اگر قهوه میخوای، تو آشپرخونهس. من باید بخوابم.»
چراغ آشپزخانه روشن بود. از داخل هال به آشپزخانه نگاه میکردم. دوست نداشتم تنهایی بروم آشپزخانه و یک فنجان قهوه بخورم. دوست هم نداشتم بروم در خانهی کس دیگری و یک فنجان قهوه التماس کنم.
فهمیدم که آن روز مثل یک سفر خیلی شگفتانگیز بوده، سفری که من از قبل برایش برنامهریزی نکرده بودم. دستِکم نبودن قوطی قهوهی فوری و فنجان خالی و قاشق روی میز این را میگفت.
میگویند فصل بهار تخیل جوانها میافتد توی خط عشق و عاشقی. شاید اگر تخیل جوانها وقت کافی داشته باشد، بتواند یک جایی مخصوص یک فنجان قهوه خوردن ردیف کند.
…………………
:AMA * American Medical Association جامعهی پزشکی آمریکا)
مثل این که باد تو رو با خودش نبرده.
پاسخحذفیا هو!(یابو)
محمود.
سلام.
پاسخحذفخوبی برادر. ما توفیق زیارت حضوریتون را نداشتیم ولی دورادور از همسر محترمتان جویای احوال هستیم.
گهگاه به وبلاگ سری میزدم. لینکتان کردم که راحت تر بیامم.
موفق باشی...