۱۳۸۷ بهمن ۳, پنجشنبه

مجله‌ی دانشکده‌ی ادبیات و علوم انسانی


«مجله‌ی علمی ـ پژوهشی دانشکده‌ی ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران» یکی از قدیمی‌ترین و (از نظر دانشگاهی) معتبرترین نشریات زبان فارسی در حوزه‌ی علوم انسانی و به‌ویژه ادبیات فارسی به شمار می‌آید. این نشریه که تاکنون ۱۸۶ شماره‌ی آن منتشر شده است، و ۵۹ ُمین سال انتشارش را پشت سر می‌گذارَد، یکی از نشریاتی است که بسیاری از مطرح‌ترین اساتید و ادیبان دانشگاهی کشور در شش دهه‌ی گذشته در آن قلم زده‌اند و امروزه در قامت یک نشریه‌ی «علمی ـ پژوهشی»، سوای هر اهمیت و جایگاه علمی‌یی که دارد (یا ندارد)، محملی‌ست برای اساتید (و اگر جایی هم بماند، برای دانشجویان)، تا با انتشار مقاله در آن از امتیازهای انتشار مقاله در چنین نشریه‌ای برخوردار شوند و بتوانند پله‌های ترقی در مراتب دانشگاهی را پرشتاب‌تر و استوارتر بالا بروند.

دیروز آخرین شماره‌ی این نشریه (شماره‌ی ۱۸۶) به دستم رسید. از ظاهر امر چنین برمی‌آمد که خانه‌تکانی شایسته‌ای انجام شده باشد. طرح جلد مجله پس از نیم قرن تغییر کرده بود. از رنگ سفید به ترکیبی از رنگ کرم و زرد و شیری تغییر چهره داده. نام نشریه هم با شکسته‌نستعلیق (نه چندان زیبایی البته) نوشته شده است که آشکارا قلم‌اش کوچک‌تر از آنی‌ست که باید باشد. عنوان مقاله‌ها و نام نویسنده‌ها هم با قلمِ «بی دوات» به ترتیب و با شماره در یک‌سوم پایین جلد و در یک چهارخانه‌ی سفیدرنگ قرار گرفته‌اند. تا این‌جای کار، با وجود ضعف‌ها یا بی‌سلیقگی‌های موجود در طراحی جلد مجله، باز همین که پس از ده‌ها سال زحمت تغییر را بر خود هموار کرده‌اند، قابل ستایش است.

اما درون مجله.

یک. از نظر مفهوم و محتوا:
هفتاد درصد مقاله‌ها (یعنی هفت مقاله از میان ده مقاله) با همان مضامین مکرر و مألوف چنین نشریه‌ای (و بی‌شک ـ آشکار است که از نظر من ـ با ارزش علمی پایین‌تری نسبت به این نوع مقاله‌ها در برخی دیگر از شماره‌های قدیمی‌تر همین نشریه)، یعنی درباره‌ی مفاهیم کهن ادبی، و نسخه‌های خطی و مانند این‌ها هستند (هرچند در واقع دیگر مانند این‌هایی باقی نمی‌مانَد، همه همان است که گفتم)؛ سی درصد باقی‌مانده که ظاهرن به مضامین نو پرداخته‌اند، با خواندن‌شان مصلحت می‌بینی که صد رحمت بفرستی به همان مقاله‌های قدیمی.

به مقاله‌هایی که مضمونی قدیمی ـ سنتی دارند نمی‌پردازم و درباره‌شان داوری نمی‌کنم، چون به هر صورت به همان حوزه‌ی خاص مرتبط‌اند و ارزش یا میزان ارزش علمی‌شان بحث دیگری‌ست.

اما مقاله‌هایی که موضوع‌هایی جدیدتر دارند:

۱. «یافته‌های نو در ریخت‌شناسی افسانه‌های جادویی ایرانی». انتظار خواندن یافته‌ی نو بی‌مورد است. دنبال چنین چیزی نگردید که من گشتم و نیافتم. جالب این‌که مقاله را دکتر علی‌محمد حق‌شناس (به همراه پگاه خدیش) نوشته است. شاید از کل مقاله دستِ‌بالا یک ـ دو صفحه‌ی آن واقعن اشاره به موضوع مورد نظر دارد، ـ آن هم اغلب کلی‌گویی‌هایی که بدون تحقیق هم می‌شد برخی را فهمید ـ باقی مقاله خلاصه‌ی نظریات و نوشته‌های ولادیمیر پراپ است در باب قصه؛ مبحثی که هر یک از کتاب‌های نقد و نظریه‌ی ادبی معاصر را باز کنی می‌توانی خیلی بهتر و دقیق‌تر و مفصل‌تر، در قسمت شکل‌گرایان و ساختارگرایان، آن را بیابی و بخوانی. جالب‌تر این‌که در میان منابع اصلی مقاله که می‌بایست مجموعه‌های قصه‌ها و افسانه‌های ایرانی باشد ـ که در این سال‌ها هم الی‌ماشاالله منتشر شده و در دسترس هستند ـ چیزی جز یک کتاب (ادبیات عامیانه‌ی ایران، نوشته محمدجعفر محجوب) وجود ندارد؛ ارزش ریخت‌شناسی تک‌منبعی را خواننده بهتر می‌تواند حدس بزند ـ آن‌هم در این روزگار که ده‌ها و بلکه صدها جلد کتاب در این زمینه منتشر شده است. شق‌القمر مقاله هم به این است که بله قصه‌ها و افسانه‌های ایرانی تفاوت‌هایی با قصه‌هایی که پراپ بررسی کرده دارند. خب اگر چنین نبود عجیب بود. او داستان‌های روسی را بررسی کرده نه ایرانی را. از این سو نویسندگان این مقاله به خود زحمت نداده‌اند تا دستِ‌کم چند صد افسانه و قصه را به دقت بررسی کنند تا نظرشان علمی و محکم باشد تا بشود دستِ‌کم همین حکم‌شان را پذیرفت.

۲. «تأثیر ساختارهای انگلیسی در ترجمه از عربی به فارسی». من صلاحیتی ندارم در این زمینه نظر بدهم ولی به‌طورکلی اصل بحث را به‌نوعی بی‌ربط می‌دانم. حرف کلی مقاله این است که ما هنگام ترجمه‌ی متن‌ها از عربی به فارسی، تحت تأثیر ساختارهای زبان انگلیسی قرار داریم و بر آن اساس ترجمه می‌کنیم و در واقع اسلوب خود زبان عربی یا فارسی را رعایت نمی‌کنیم.

۳. «تجدید و نوگرایی در شعر شاعران نئوکلاسیک مصر». نویسنده نام سه شاعر مصری را می‌آورَد و از هر یک چهار پنج بیت ذکر می‌کند و می‌گوید این‌ها نشان نوگرا از بودن این شاعران دارد و حاکی از آن است که این شاعران به مسائل اجتماعی ـ سیاسی و غیره‌ی روزگار خود توجه داشته‌اند. همین و بس. کسی در مقاله چیزی بیشتر از این که گفتم پیدا نمی‌کند.
مثل این است که کسی مقاله‌ای بنویسد درباره‌ی شعر نو در ایران؛ آن وقت بردارد از ملک‌الشعرا بهار و شهریار و رهی معیری چهار تا شعر بیاورد که در آن‌ها به یکی از مسائل اجتماعی ـ سیاسی روزگار شاعر آشکارا یا به تلمیح اشاره‌ای شده باشد؛ آن وقت عنوان ماحصل کارش را بگذارد «تجدید و نوگرایی در شاعران نئوکلاسیک ایران». به همین راحتی. کاری که تنها مأخذ مورد نیازش یک مقاله یا کتاب درباره‌ی تاریخ شعر عرب در دویست سال اخیر است و بس. این مقاله را به گمانم یک دانش‌آموز دوره‌ی راهنمایی می‌توانسته به عنوان تحقیق درس عربی به راحتی با جست‌‌وجو در دو سه سایت و وبلاگ و با یک کپی ـ پیست و یک پرینت و یک طلق و شیرازه در ده دقیقه تهیه کند، و تولیدی‌اش را به معلم عزیز خود ارائه کند و یک نمره‌ی مثبت خوشگل بگیرد. بگذریم از خود موضوع و ارتباطش با این نشریه و اهمیت پرداختن به آن با وجود این همه مسئله‌ای که در ادبیات فارسی و در کشور خودمان داریم.

دو. از نظر ویرایش و ساختار صوری:
دومین مسئله که اساسن به دلیل آن وسوسه شدیم این نوشته را بنویسم، نحوه‌ی «ویرایش» (یا بهتر است مجامله را کنار بگذارم و بگویم «بی‌ویرایشی») نشریه است.
سابقن خیلی‌ها مقاله‌هایشان را تایپ نمی‌کردند و دست‌نویس مقاله را می‌دادند و خود نشریه موظف بود زحمت تایپ مطلب را بکشد. اما امروزه دیگر خود نویسنده‌ها موظف‌اند مطلب را تایپ‌شده بفرستند و مثلن در همین نشریه مشخص هم شده که مقاله‌ی ارسالی با قلم لوتوس ۱۴ تایپ شود و...

به نظر می‌رسد در نهایت با این کار متن پیراسته‌تری آماده و ارائه شود، درحالی‌که به گمان من همین مسئله دامی شده که نه تنها به بهتر شدن نهایی مجله نینجامیده بلکه به نایکدستی و چندگونگی و چنددستی آن منجر شده است. یعنی هر مقاله‌ای به صورت تایپ‌شده به دست نشریه رسیده؛ همه یک ویژگی‌های مشترکی داشته‌اند: تایپ‌شده، با قلم لوتوس شماره‌ی 14، ارجاعات داخل متن، منابع در پایان به ترتیب الفبایی با نام خانوادگی نویسنده، و... . اما در این میان تفاوت‌های فراوانی هم بوده که آشکار است وظیفه‌ی مسئولان نشریه (ویراستار و...) بوده تا این موارد را اصلاح و یک‌دست کنند. درحالی‌که چنین کاری انجام نشده است.

آن قدر نشریه از نظر ویرایشی ایراد دارد که با توجه به چند صفحه‌ای که دقت کردم و با یک حساب سرانگشتی، بیش از دو هزار (۲۰۰۰) ایراد ویرایشی مشهود در آن می‌توان نشان داد. ایرادهایی که نشان از ناآشنایی ویراستار مجله با خیلی از نکته‌های ساده‌ی ویرایشی ـ نگارشی دارد که امروزه دیگر حتا یک دانش‌آموز وبلاگ‌نویس تازه‌کار هم با بسیاری‌شان آشناست.

ایرادهای ویرایشی یک طرف، نایکدستی ویرایش متن را هم به آن اضافه کنید تا به حجم ایرادها پی ببرید. چند مثال می‌زنم:

ـ نشانه‌های ویرایشی با واژه‌های بعد از خود فاصله ندارند، و در برخی موارد که نباید فاصله باشد، فاصله دارند. (تقریبن در همه‌ی صفحه‌ها)

ـ قلم متن یک‌باره چند شماره کوچک می‌شود، به‌ویژه در جمله‌های معترضه، جمله‌های داخل پرانتز، و در برخی موارد همین‌طوری (ص ۹، ۱۰، ۲۹، ۳۰، ۳۲، ۳۳، و...).

ـ اعلامی (نام کتاب‌ها و شخصیت‌ها و...) که در متن مقاله‌ها می‌آید، گاه ایرانیک می‌شود (ص ۴۵، ۱۳۱، و...)، گاه تیره (ص ۱۴۳، ۱۴۵، و...) گاه داخل «گیومه» قرار می‌گیرد، و گاه ترکیبی از این‌ها، و در نهایت و جالب‌تر از همه، موارد فراوانی است که اعلام هم مثل دیگر متن است و هیچ نشانه‌ای برای تمییزشان در نظر گرفته نشده است (در بیشتر صفحه‌ها).

ـ قلم متن در بعضی جاها یک‌باره از لوتوس به آریال تغییر می‌کند و آن قدر زمخت می‌شود و توی چشم می‌زند که ترجیح می‌دهی آن قسمت را ناخوانده بپری و بگذری (ص ۶۸، ۷۰، ۷۱، و..)؛ که گویا توجیه این بوده که جمله‌های عربی اند، درحالی‌که در خیلی جاهای دیگر جمله‌های عربی وجود دارد اما قلم متن تغییر نکرده است (ص ۱۴۵، ۱۴۶، ۱۴۷، و...).

ـ شماره‌ی قلم ارجاعات فارسی داخل متن سه‌چهار شماره کوچک‌تر از باقی متن است و به زور خوانده می‌شود، ولی قلم ارجاعات انگلیسی همان قلم متن است درحالی‌که هر کس فقط دو دفعه به خودش زحمت نگاه کردن به پرینت چنین صفحه‌هایی را داده باشد، می‌فهمد که نیاز نیست منابع فارسی کوچک (یا دستِ‌کم آن‌قدر کوچک) بشوند ولی در عوض نوشته‌های لاتین باید یک‌دو شماره کوچک‌تر بشوند تا با متن فارسی یک‌دست گردند.

ـ اشتباهات املایی و تایپی، مثلن نوشتن «صرفه نظر» به جای «صرف نظر» و مواردی از این قبیل.

ـ نادرست گذاشتن تشدید.

ـ رعایت یای میانجی یا همزه (ی/ء) میان دو واژه در برخی موارد و عدم رعایت آن در بسیاری موارد.

ـ عدم رعایت نیم‌فاصله در بسیاری موارد.
و.....

هر یک از ایرادهای فوق و ده‌ها نمونه‌ی دیگر که برشمردن همه‌ی آن‌ها نیازمند حوصله و وقت فراوان است، ده‌ها و صدها بار در متن تکرار می‌شوند و درنهایت مجله‌ای در اختیار می‌گذارند که چند هزار ایراد آشکار ویرایشی دارد.
پرسش این‌جاست که آیا مجله‌ای با این‌همه کبکبه و دبدبه‌ی علمی‌ـ‌پژوهشی ـ که برای انتشار مقاله باید حتمن کلی نام و عنوان (دکتر و استاد و...) داشته باشی و صد‌ـ‌دویست هزار تومان هم پول بدهی و چند ماه تا چند سال در انتظار بنشینی ـ شایسته است این قدر از نظر علمی و محتوایی از یک‌سو، و از نظر ساختار و ظاهر از سوی دیگر، ضعف و ایراد داشته باشد؟

آشکار است همین ناشایستگی‌هاست که موجب شده اکثر قریب به اتفاق نشریات ما و مقاله‌های منتشره در آن‌ها، هرگز در مجامع و نشریات علمی معتبر دنیا پذیرفته نشوند. کاش تلاش کنیم تا سه چیز را آرام‌آرام یاد بگیریم: چه بنویسیم، چه‌طور بنویسیم، چه‌طور منتشر کنیم. رعایت حداقلی همین سه نکته (که در دل هریک ده‌ها نکته‌ی ریز و درشت نهفته است) ما را اندک‌اندک به آن‌سو سوق می‌دهد که ذره‌ای به مرزهای نشریات معتبر دنیا نزدیک شویم: نشریاتی که اغلب نه تنها مقاله‌های‌شان به دلیل حرف و اندیشه‌ی نویی که مطرح کرده‌اند، ارزش خواندن دارند، بلکه می‌دانند همان حرف را با چه نظام و ساختار و روشی بیان کنند، و درنهایت می‌دانند که چه‌گونه آن را بیارایند و یک‌دست و بی‌غلط ارائه کنند.

۱۳۸۷ دی ۲۹, یکشنبه

دکتر و استاد و علامه‌ی دهر

چرا ایرانی‌ها این‌قدر استاد و دکتر و علامه اند؟ یا چرا جلوی نام‌ها این‌قدر القاب بزرگ‌بزرگ می‌آید؟ روی کتاب‌های فارسی که نگاه می‌کنم دکتر پشتِ دکتر ردیف شده است. علامه پشتِ علامه، استاد پشتِ استاد؛ و بدیع‌تر ترکیب این‌هاست: استاد دکتر، استاد علامه، و...
ولی در میان نام‌های غیرایرانی‌ها نمی‌شنوم که فلان آدم دکتر است یا استاد است یا علامه است یا امثال این‌ها.
بعضی نویسنده‌های ایرانی گویی در تلاش هستند هر چه زودتر و بیشتر گوی‌(های) القاب را از یکدیگر بربایند. این جریان برخلاف جریانی است که در میان تمام نویسنده‌های غیرایرانی وجود دارد که تا به امروز کتاب‌های‌شان را دیده‌ام یا نام‌شان را شنیده‌ام.
نگاه کنید به این همه آدم گردن‌کلفت در حوزه‌ی علوم انسانی: مارتین هایدگر، یورگن هابرماس، گئورگ گادامر، تئودور آدورنو، مارکس هورکهایمر، ژاک دریدا، میشل فوکو، رولان بارت، ژان پل سارتر، سیمون دو بووار، هانا آرنت، امبرتو اکو، فرانسیسکو فوکویاما، ساموئل هانتینگتون، ماریو بارگاس یوسا، کارلوس فوئنتس، و همین‌طور صدها اسم گنده را ردیف کنید. کدام یک از این‌ها روی کتاب‌هایی که منتشر می‌کنند، کوچک‌ترین لقبی قبل و بعد نام‌شان می‌آید؟ ولی از آن طرف نگاه کنید به این همه دکترها و استادها و علامه‌هایی که خیلی‌هاشان معلوم نیست تحصیل درست و حسابی‌یی داشته‌اند یا خیر، اصلن مدرکی دارند یا نه، و اگر واقعن مدرکی موجود است (و مدرک ساختگی از آکسفورد نیامده)، این مدرک از کدام شعبه‌ی کدام دانشگاه، در کدام ده‌کوره و با چه ترفندی به دست آمده است. این تازه در آن‌جایی‌ست که حتا اگر از بهترین دانشگاه‌ها هم بالاترین مدارک را اخذ کرده باشند فرقی نمی‌کند.
حالا به این‌ها اضافه کنید القابی را که تحصیل‌کردگان حوزه‌های علمیه یدک می‌کشند. از استاد و علامه‌ی مشترک‌المنافع بگیرید تا آیت‌الله و حجت‌الاسلام و شیخ و شیخ‌الاسلام و علامه‌ی گرانقدر آیت‌الله، و انواع دیگر این القاب. در این دوره هم که از دولتی سر «وحدت حوزه و دانشگاه» القاب دانشگاهی با حوزوی ترکیب می‌شوند: حجت‌الاسلام دکتر، و مانند این‌ها. (نکته‌ی فرعی: این وحدت حوزه و دانشگاه، نمی‌دانم چرا تنها به این‌جا کشیده که حوزوی‌ها بروند دانشگاه درس بدهند ولی عکس قضیه به‌ندرت دیده و شنیده شده که اساتید دانشگاه‌ها را ببرند به حوزه‌ها برای تدریس، و در نهایت هیچ برابری و توازنی در این بده‌وبستان وجود ندارد. این‌جاست که در عبارت «وحدت حوزه و دانشگاه» آدم به ارزش پس و پیش بودن یک واژه پی می‌بَرَد.)
جالب‌تر از همه‌ی این‌ها حوزه‌ی سیاست است: از رئیس‌جمهور تا نماینده‌های مجلس و استانداران و شهرداران و... همه، دکتر هستند یا نه مهم نیست، مهم این است که نام و نام خانوادگی‌شان را به تنهایی نمی‌شنوی. حتمن می‌گویند جناب دکتر... . در غیر این صورت گویی او دیگر او نیست. او هر سمتی دارد باید دکتر بودن‌اش معلوم و برجسته باشد و این دکتر را توی چشم و گوش شنوندگان و بینندگان کرد.
باز جالب‌تر این‌که فکر کردم دیدم در این گیرودار این القاب هم بی‌کار ننشسته‌اند. امروز اگر آن‌ها را بخواهیم کنار بگذاریم کلی مشکل پیش می‌آید. یعنی انگار اگر استادها و علامه‌ها و دکترها هم بخواهند دست از سر این القاب بردارند (که البته حالا حالاها این کار را نمی‌کنند)، گویا القاب به این راحتی‌ها دست‌بردار نیستند. مثلن اگر بنویسید: عبدالحسین امینی دیگر امروز کمتر کسی می‌فهمد این شخص همان نویسنده‌ی کتاب «الغدیر» است. همین‌طور است محمد حسین طباطبایی نویسنده‌ی «المیزان». و ده‌ها از این نمونه. البته این مشکل آن چنان هم عمده نیست. بعد از چند وقت حل می‌شود. همین که نام کتاب «الغدیر» است و زیر آن نوشته شده عبدالحسین امینی، دیگر کافی‌ست و آن که باید بفهمد می‌فهمد.
به هر صورت همان‌طور که برخی از بهترین اندیشه‌مندان و نویسندگان و مترجمان و هنرمندان این سرزمین را تنها به نام و نام خانوادگی می‌شناسیم و به دانش و توانایی‌ای که دارد و نه به لقب دکتر یا علامه‌اش، بهتر است این‌ها الگویی بشنوند برای دیگرانی که گمان می‌کنند الزامن باید نام‌شان مزین به دکتر و استاد شود. برای نمونه به نام این بزرگان اشاره می‌کنم: ابوالحسن نجفی، رضا سیدحسینی، مهدی سحابی، سیدجواد طباطبایی، محسن کدیور، بابک احمدی، داریوش آشوری، سیاوش جمادی، داریوش شایگان، رضا براهنی، جلال ستاری؛ که ما در مواجهه با این نام‌ها (که اکثرشان بالاترین مدارک دانشگاهی را هم دارند و برخی در بهترین دانشگا‌های دنیا هم درس خوانده و درس داده‌اند) تنها به تخصص‌شان، به اندیشه و کارشان، احترام می‌گذاریم نه به این‌که حالا دکتر هستند یا نه، استاد بوده‌اند یا خیر. این‌که این افراد دکتر هستند یا نه مهم نیست، ولی چیزی که اهمیت دارد این است: همین هزاران دکتر و استاد با خواندن آثار و نوشته‌های این‌ها به جایی رسیده‌اند؛ و همیشه محتاج آثار خوب این اندیشه‌مندان بوده و هستند.
به‌گمانم هر چه زودتر ما هم باید از شر القاب گنده و دهان پرکن خلاص بشویم. خیلی از بزرگ‌ترین دکترها و استادان و علامه‌های خودمان دستِ‌بالا شاگردِ شاگردان ِ آدم‌های بزرگ غرب و شرق بوده‌اند. در جایی که استادهای استادان ِ این استادها و دکترهای داخلی به نام و نام خانوادگی‌شان بسنده می‌کنند، شایسته است که ما هم باد غرور را از کله‌ها خالی کنیم و گرفتار عناوین تو خالی نشویم. این کار به نظرم ما را در چشم آدم‌حسابی‌های غرب و شرق، ندید بدید، تازه‌به‌دوران رسیده، جوگیر و بی‌جنبه نشان می‌هد.

۱۳۸۷ دی ۲۷, جمعه


پیروزی ادبیات بر فاشیسم

گزارشی درباره‌ی رمان «امید» نوشته‌ی آندره مالرو


یک. «امید» را گویا هم خود آندره مالرو و هم منتقدان و داستان‌خوانان/داستان‌شناسان جهان یکی از بهترین یا حتا بهترین رمان او می‌دانسته و می‌دانند؛ شخصی‌ترین رمان او یا زیباترین رمان شخصی او.

دو. سراسر زندگی مالرو در تجربه‌اندوزی گذشته است. تجربه‌هایی در حد و اندازه‌‌های شرکت بسیار فعال در جنگ جهانی، در انقلاب و نبردهای چین، و در اغلب رویدادهای سیاسی ـ اجتماعی بزرگ روزگار خودش. داستان‌ها یا رمان‌های او هم همه ـ گویا ـ شرح همین تجربه‌هاست در قالب داستان و متناسب با اقتضائات و لازمه‌های چنان گونه‌ای.

سه. «سرنوشت بشر» که پیش از این خواندم و درباره‌اش نوشتم، رمانی‌ست درباره‌ی انقلاب چین در دهه‌ی بیست و سی میلادی. و «امید» روایت‌گر جنگ اسپانیا است؛ جنگی که طلیعه‌ی جنگ شوم جهانی دوم است.

چهار. برخلاف آن‌چه گفته‌اند، و برخلاف توقعی که قبل از شروع داستان داشتم ـ به‌ویژه با خواندن مقدمه‌ی مترجم ـ، «امید» آن‌قدر هم نمی‌تواند زیباترین رمان مالرو ـ این را صد البته نمی‌دانم و روی هوا می‌گویم چرا که هنوز همه‌ی کارهایش را نخوانده‌ام ـ و یکی از زیباترین رمان‌های قرن بیستم باشد. اهمیت رمان بحث دیگری است؛ موضوع آن بحث دیگری است. و حتا همین‌ها هم که می‌گویم به این معنا نیست که «امید» زیبا نیست. زیباست بی‌تردید اما روی میزان این زیبایی حرف است.

پنج. «امید» ساختار گزارش‌گونه‌ای دارد. گزارش‌هایی پراکنده از چند جبهه‌ی درگیر در جنگ و تکه‌تکه و هر بار از یک جبهه. دقیقن مثل گزارشگری که بخواهد جنگ در جریان یک کشور را به تنهایی روایت کند. لاجرم مجبور است هربار از یک جا خبر و گزارش مخابره کند. اما البته مالرو به‌خوبی این کار را انجام می‌دهد و به دلیل تسلط بی‌مانندی که بر موضوع مورد نگارش خود دارد، و هم‌چنین به دلیل سلطه‌ی رشک‌برانگیز بر شیوه‌های گوناگون رمان‌نویسی، توانسته روایت را سالم و بی‌عیب‌ونقص پیش ببرد و درنهایت روایت یکپارچه و یک‌دستی به خواننده‌ی «امید» ارائه کند.

شش. حجم نسبتن بالای رمان ـ بیش از پانصد و پنجاه صفحه ـ و گزارش‌گونه بودن سراسر آن، و کثرت نسبی شخصیت‌ها و مکان‌ها و حوادث، دست به دست هم داده‌اند تا خواندن کتاب را کُند و در برخی جاها خسته‌کننده کنند. شک ندارم که علی‌رغم اهمیت بسیار بالای این رمان ـ چه از نظر ساختار روایی، چه از نظر موضوع کلی آن، چه از نظر نگاه تیزبین راوی‌ـ‌نویسنده، چه از نظر غنای مفاهیم پرورانده شده در دل داستان، و... ـ خیلی از آن‌هایی که خواندن این کتاب را آغاز می‌کنند، نمی‌توانند رنگ و طعم پایان‌اش را ببینند و بچشند.

هفت. داستان شرحی‌ست از هجوم داخلی و خارجی فاشیست‌ها به جمهوری اسپانیا و مقاومت دلیرانه و از جان و دل تمامی نیروهای طرفدار جمهوری‌خواهی (اعم از خود جمهوری‌خواهان، کمونیست‌ها، آنارشیست‌ها، و...)، و رشادت‌هایی که هم از طریق زمین و نیروی زمینی، و هم از راه هوا و نیروی هوایی، نشان می‌دهند که در پایان رمان، شاهد پیروزی جمهوری‌خواهان بر فاشیست‌ها (فاشیست‌هایی که هم از داخل قدرت و حمایت دارند و هم از خارج، از سوی مغربی‌ها، و از سوی آلمان و ایتالیا و رهبران فاشیست‌شان هیتلر و موسولینی و یاری‌رسانی به فرانکو همتای‌شان در جرم و جنایت) هستیم.

هشت. مالرو رمان خود را در اوج پیروزی‌های جمهوری‌خواهان و بیرون راندن فاشیست‌ها به پایان می‌رسانَد. نکته‌ی جالب این‌جاست که در تاریخ آمده دو ماه بعد از این ماجرا، فاشیست‌ها در بارسلونا بر جمهوری‌خواهان غلبه می‌کنند و درنهایت می‌توانند به پیروزی برسند. اما می‌بینیم آندره مالروی رمان‌نویس چگونه با رمان‌اش تاریخ جدیدی آفریده و به جای این‌که مثل مورخان تاریخ را بنویسد بی هیچ خلاقیتی، به آفرینشی دست زده که نه تنها بر اساس آن می‌توان تصویری بسیار زنده از جنگ اسپانیا دست یافت (تصویری که در کتاب‌های تاریخ تنها رونویسی شده، نه بازآفرینی)، بلکه می‌توان با آن شکست را به پیروزی و ناامیدی را به امید بدل کرد. آشکارا او با این کار خواسته با ادبیات به جنگ فاشیسم و فاشیست‌ها برود و شاهدیم که در این کار هم بی‌اندازه کامیاب بوده است.

نه. در داستان نکته‌های جالبی درباره‌ی میگل دو اونامونو، نویسنده‌ی بزرگ اسپانیا، وجود دارد و ده‌ها صفحه به بهانه‌ی او درباره‌ی روشنفکران و سیاست بحث شده است.
نکته‌های جالبی درباره‌ی حمایت اعراب و مسلمانان از نیروهای فاشیست وجود دارد که برای امت اسلام می‌تواند عبرت‌آموز باشد.
نکته‌های فراوانی درباره‌ی نابود کردن کلیساها وجود دارد.
و...

ده. «امید» (L’espoir) آندره مالرو (Aneré Malraux) نخستین بار در سال ۱۹۳۷ میلادی منتشر شده و ترجمه‌ی فارسی آن به قلم توانای رضا سیدحسینی، با نزدیک به نیم قرن فاصله، یعنی ۴۷ سال بعد در سال ۱۳۶۳ خورشیدی، توسط انتشارات خوارزمی به بازار کتاب ایران راه یافته است.

نکته‌ی پایانی: تقریبن هیچ یاداشت یا نقد قابل توجهی در دنیای فارسی‌زبان اینترنت درباره‌ی امیدِ مالرو نیافتم. گواهی بر زیاد خوانده شدن کتاب! جالب‌تر این‌که در سایت‌های انگلیسی هم چیز قابل‌داری پیدا نشد. در ویکی‌پدیا درباره‌ی خود مالرو مقاله‌ای هست، اما درباره‌ی «امید» تنها دو خط که خسته نباشید دارد. فقط در این‌جا مطلب به‌دردبخوری یافتم که پاره‌ای از یک کتاب است.

۱۳۸۷ دی ۲۴, سه‌شنبه

[ترجمه‌ای لفظی و ساده از این شعر، تقدیم به علی و مهدیه]

آزاد برای بودن

آن‌جا سرزمینی می‌بینم که در آن کودکان آزادند
و می‌گویم نباید از این‌جا چندان دور باشد
دستم را بگیر، با من بیا، به آن‌جا که کودکان آزادند
با من بیا، دستم را بگیر، و ما زندگی خواهم کرد

در سرزمینی که در آن رود آزادانه جاری‌ است
در سرزمین سبزه‌زاران
در سرزمین دریای تابناک
و تو و من آزاد هستیم برای تو و من بودن

سرزمینی می‌بینم پاک و درخشان، که هر لحظه نزدیک‌تر می‌آید
آن هنگام که در این سرزمین زندگی کنیم، تو و من، دست در دست
دستم را بگیر، همراهم بیا، آوایت را همراه آواز من کن
همراهم بیا، دستم را بگیر، آواز بخوان

برای سرزمینی که در آن رود آزادانه جاری است
برای سرزمین سبزه‌زاران
برای سرزمین دریای تابناک
برای سرزمینی که در آن اسب‌ها آزاد و رها می‌خرامند
و تو و من آزادیم برای تو و من بودن

هر پسری در این سرزمین می‌بالد تا آقای خود باشد
هر دختری در این سرزمین می‌شکوفد تا خانوم خود باشد
دستم را بگیر، با من بیا به آن‌جایی که کودکان آزادند
با من بیا، دستم را بگیر، و ما با هم خواهیم دوید

به سرزمینی که در آن رود آزادانه جاری است
به سرزمین سبزه‌زاران
به سرزمین دریای تابناک
به سرزمینی که در آن اسب‌ها آزاد و رها می‌خرامند
به سرزمینی که در آن کودکان آزادند
و تو و من آزادیم برای بودن
و تو و من آزادیم برای بودن
و تو و من آزادیم برای تو و من بودن

۱۳۸۷ دی ۲۳, دوشنبه

[شعر زیر ترجمه‌ی نیمه‌ی دوم شعری است که متن کامل آن را می‌توانید در این‌جا بخوانید.
قسمت اول شعر، تلخ است؛ شرح بی‌خانمانی و رنج انسان‌هایی است که در چنگال روزگار ناسازگار اسیرند.
اما بخش دوم، نویدبخش آزادی و سرشار از امید است. تا «یک روز بعد از آن ِ ما» کی باشد.]


یک روز بعد از آن

یک روز آزاد می‌شویم
من قول می‌دهم، آزاد می‌شویم
اگر نه فردا
پس، یک روز بعد از آن
و شمع‌هایی که به دست می‌گیریم
این سرزمین را نورباران می‌کنند
اگر نه فردا
پس، یک روز بعد از آن
و جهانی که تنها درد به ما داده
و زندگی‌مان را با ترس انباشته
در روزی بعد از آن
ناـ‌بود می‌شود
و ما در نبرد خود در راه پیروزی
من قول می‌دهم، پیروز می‌شویم
اگر نه فردا
پس، یک روز بعد از آن
یا یک روز بعد از آن

****

و ای خانواده‌های ناـ‌‌بود شده
یک روز آزاد می‌شویم
من قول می‌دهم، آزاد می‌شویم
اگر نه فردا
پس، (یا)، یک روز بعد از آن
و شمع‌هایی که به دست می‌گیریم
این سرزمین را نورباران می‌کنند
اگر نه فردا
پس، یک روز بعد از آن
و جهانی که تنها درد به ما داده
و زندگی‌مان را با ترس انباشته
در روزی بعد از آن
نابود می‌شود
نابود می‌شود
و در نبردمان در راه پیروزی
من قول می‌دهم، پیروز می‌شویم
اگر نه فردا
پس، یک روز بعد از آن
یا یک روز بعد از آن
یا یک روز بعد از آن
یا یک روز بعد از آن
یا یک روز بعد از آن
یا یک روز
بعد از آن

۱۳۸۷ دی ۲۰, جمعه



(این داستان براتیگان را همین طوری برای دل خودم ترجمه کردم، نه برای این که ترجمه بلد باشم، اصلن. احتمالن ترجمه‌های خیلی خوبی از این متن تا به حال شده باشد یا بعد از این بشود. امیدوارم روح براتیگان در گور به لرزه درنیامده باشد از این ارتکاب جنایت‌بار من. متن انگلیسی را هم اینجا می‌توانید بخوانید. )

تقدیم به م.ح و م.ظ


***

بعضی وقت‌ها زندگی فقط یک قهوه خوردن و فضای صمیمی‌یی است که یک فنجان قهوه ایجاد می‌کند.
یک موقعی مطلبی درباره‌ی قهوه خواندم. توی آن آمده بود که قهوه برای آدم خوب است؛ همه‌ی اندام‌ها را تحریک می‌کند.

اول فکر کردم مسئله را این‌طور مطرح کردن خیلی عجیب است، و روی هم رفته جالب نیست، اما هر چه می‌گذشت به این نتیجه می‌رسیدم که نه، انگار یک جورهایی معقول هم بود. حالا می‌گویم منظورم چیست.

دیروز صبح راه افتادم بروم یک دختری را ببینم. دوستش داشتم. الان البته دیگر هیچ رابطه‌ای بین ما نیست. او بی‌خیال من شد. خود من هم مقصر بودم، که کاش نبودم.

زنگ در را زدم و جلوی پله‌های بیرون منتظر شدم. صدای پاهایش را دور و بر پله‌ها می‌شنیدم. از طرز راه رفتنش می‌شد گفت دارد پله‌ها را بالا می‌رود. از خواب بیدارش کرده بودم.

بعد پله‌ها را پایین آمد. توی دلم حس می‌کردم دارد نزدیک می‌شود. هر قدمی که برمی‌داشت احساسات من را تحریک می‌کرد و غیر مستقیم به باز شدن در منجر می‌شد. دیدن من برایش خوشایند نبود.

یک روزی روزگاری، همین هفته‌ی قبل مثلن، من را که می‌دید گل از گلش می‌شکفت. نمی‌دانم کجا رفت آن علاقه، حالا فکر می‌کنم نکند همه‌اش الکی بوده است.

او گفت: «حالا دیگه ازت خوشم نمی‌یاد، دیگه نمی‌خوام باهات حرف بزنم.»

من گفتم: «یه فنجون قهوه می‌خوام.» چون توی دنیا این آخرین چیزی بود که می‌خواستم. این جمله را با لحنی گفتم که انگار دارم برایش تلگرام کسی دیگر را می‌خوانم، کسی که واقعن یک فنجان قهوه می‌خواست، کسی که به هیچ چیز جز قهوه فکر نمی‌کند.

گفت: «باشد.»

پشت سرش از پله‌ها بالا رفتم. وضعیت مضحکی بود. او چندان لباسی تنش نداشت. همان‌ها هم مرتب نبودند. اگر بخواهید می‌توانم کلی برایتان درباره‌ی کفلش حرف بزنم. رفتیم داخل آشپزخانه.

قوطی قهوه‌ی فوری را از قفسه بیرون آورد و گذاشت روی میز. یک فنجان و یک قاشق هم کنار آن گذاشت. من نگاه می‌کردم. یک تغار پر از آب گذاشت بالای اجاق و گاز را روشن کرد.

تمام این مدت یک کلمه هم حرف نزد. لباس‌هایش داشتند یواش‌یواش مرتب می‌شدند. من نمی‌خورم.. از آشپزخانه رفت بیرون.

از پله‌ها پایین رفت و صندوق نامه‌ها را نگاه کرد ببیند نامه‌ای دارد یا نه. یادم نمی‌آید چیزی بوده باشد. باز برگشت بالا و رفت تو یکی از اتاق‌ها. در اتاق را پشت سرش بست. من به تغار پر از آب روی اجاق نگاه می‌کردم.

شک نداشتم که یک سال طول می‌کشد تا آن آب جوش بیاید. الان اُکتبر بود و آب خیلی زیادی داخل تغار بود. مسئله این بود. نصف آب را ریختم تو ظرف‌شویی.

حالا دیگر آب زودتر جوش می‌آمد. فقط شش ماه لازم بود. خانه خیلی آرام بود.

به ایوان عقبی نگاه کردم. چند تا کیسه‌ی زباله آن‌جا تلنبار شده بود. به کیسه‌های زباله نگاه کردم تا ببینم از روی ظرف‌ها و آت و آشغال‌ها می‌توانم بفهمم آخرین بار چه خورده یا نه. چیزی قابل عرضی دست‌گیرم نشد.

الان ماه مارس بود. آب به جوش آمده بود. خوشحال شدم.

به میز نگاه کردم. قوطی قهوه‌ی فوری بود، با یک فنجان و یک قاشق، انگار وسایل ترحیم و کفن و دفن بودند. این‌ها وسایل ضروری ساختن قهوه هستند.

ده دقیقه‌ی بعد ـ در حالی که یک فنجان قهوه را ریخته بودم توی خندق بلا ـ موقع رفتن، گفتم: «به خاطر قهوه ممنون.»

گفت: «خوش آمدی.» صدایش از پشت در بسته می‌آمد. صدایش مثل صدای یک تلگرام دیگر بود. واقعن دیگر باید زحمت را کم می‌کردم.
آن روز دیگر زحمت قهوه درست کردن به خودم ندادم. روز آرامی بود. غروب که شد برای شام رفتم یک رستوران و از آن‌جا هم رفتم یک میکده. چند تا پیاله بالا رفتم و با یک چند نفری هم گپ زدم.

ما آدم‌های اهل میکده بودیم و حرف‌هایمان هم از جنس حرف‌های میکده بود. چیزی از حرف‌ها یادم نمی‌آید؛ فقط یادم است که بالاخره میکده تعطیل شد. ساعت دو نصف شب بود. باید زحمت رو کم می‌کردم. هوای سانفرانسیسکو سرد و مه‌گرفته بود. مه حس عجیبی به من داد یک حس خیلی انسانی و بی کس و کاری.

تصمیم گرفتم بروم دیدن یک دختر دیگر. دستِ‌کم یک سالی می‌شد که ندیده بودمش. یک موقعی خیلی جور بودیم. دوست داشتم بدانم الان توی چه حال و هوایی است و به چی فکر می‌کند.

رفتم خانه‌اش. در خانه‌اش زنگ نداشت. این یک پیروزی بود. آدم باید حساب پیروزی‌هایش را داشته باشد. من که دارم.

به صدای در زدنم جواب داد. یک لباس گرفته بود جلویش. انگار نه انگار که من را می‌بیند. بعد که انگار قبول کرده بود من آن‌جا هستم، گفت: «چی می‌خوای؟» من سرم را انداختم پایین و رفتم تو.

چرخید و در را یک طوری بست که می‌توانستم نیم‌رخش را ببینم. به خودش بی‌خودی زحمت نداد که با لباس بدنش را خیلی بپوشاند. هنوز هم فقط لباس را جلوش گرفته بود.

یک خط صاف از سرش تا پاهایش کشیده شده بود. یک طورهایی عجیب بود. شاید به خاطر این بود که خیلی دیر وقت است.

او گفت: «چی می‌خوای؟»

من گفتم: «یک فنجون قهوه.» چه چیز مسخره‌ای گفتم، واقعن نمی‌خواستم دوباره بگویم یک فنجان قهوه می‌خواهم. به من نگاه کرد و آرام چرخید. از دیدن من خوشحال نبود. باید AMA* زحمت بکشد بگوید علاج کار در چنین وقت‌هایی چیست. من فقط چشمم به خط ممتدِ بدن او بود.

گفتم: «چرا نمی‌آیی یک فنجون قهوه با هم بزنیم؟ من خیلی دوست دارم باهات حرف بزنم. خیلی وقته که با هم حرف نزدیم.»

او زل زده بود به من و آرام جوری چرخید که فقط نیم‌رخش را می‌دیدم. من هم خیره شده بودم به خط بدنش. کار خوبی نبود.

او گفت: «خیلی دیر وقته، من باید صبح زود پا شم. اگر قهوه می‌خوای، تو آشپرخونه‌س. من باید بخوابم.»

چراغ آشپزخانه روشن بود. از داخل هال به آشپزخانه نگاه می‌کردم. دوست نداشتم تنهایی بروم آشپزخانه و یک فنجان قهوه بخورم. دوست هم نداشتم بروم در خانه‌ی کس دیگری و یک فنجان قهوه التماس کنم.

فهمیدم که آن روز مثل یک سفر خیلی شگفت‌انگیز بوده، سفری که من از قبل برایش برنامه‌ریزی نکرده بودم. دستِ‌کم نبودن قوطی قهوه‌ی فوری و فنجان خالی و قاشق روی میز این را می‌گفت.

می‌گویند فصل بهار تخیل جوان‌ها می‌افتد توی خط عشق و عاشقی. شاید اگر تخیل جوان‌ها وقت کافی داشته باشد، بتواند یک جایی مخصوص یک فنجان قهوه خوردن ردیف کند.

…………………
:AMA * American Medical Association جامعه‌ی پزشکی آمریکا)

۱۳۸۷ دی ۱۹, پنجشنبه

سرنوشت بشر

آندره مالرو



«به نظرم می‌رسد که من یک تیر چراغ هستم که هر که در دنیا آزادی دارد، می‌آید رویش می‌شاشد
(سرنوشت بشر، ص ۱۹۳)



سرنوشت بشر داستان تلخی‌ست. داستان تلخی‌هاست. داستان زندگی تلخ و سراسر محنت آدمی‌ست بر کره‌ی خاک.

سرنوشت بشر داستان زندگی یک‌پارچه متناقض انسان است در این جهان. زندگی ناسازی که بودـ‌اش هم‌بسته‌ی مرگ است، هم‌بسته‌ی نبودـ‌اش.

سرنوشت بشر داستان همه‌ی انسان‌هایی‌ست که تنها و تنها یک بار فرصت آزادانه زیستن نصیب‌شان شده اما همین یک بار هم آن‌قدر در چم‌وخم سیاست و جنگ و قدرت تابیده و پیچیده که تا بیایی بفهمی چه شده و تو کجای کاری، تمام شده یا نیمه‌کاره نابود می‌شود.

داستان داستان انسان‌هایی‌ست که برای به دست آوردن آزادی و حق حیات انسانی چاره‌ای پیش پای‌شان نیست جز مرگ. باید خود را به کشتن بدهند تا از دست «قدرت»ها رها شوند و دست‌ِکم به آزادی پس از مرگ برسند.

داستان داستان رویارویی حقیقت است با واقعیت. حقیقت این است که تو زنده‌ای و زندگی می‌کنی و می‌خواهی از هر آن‌چه هست و نیست، بهره ببری و لذت ببری و استفاده کنی؛ اما واقعیت این است که در روزگار و سرزمین و جامعه‌ای گند و نکبت و رو به تباهی پا به زندگی گذاشته‌ای و ناچار، باید از همه چیز چشم بپوشی، حتا از خود آن زندگی.

سرنوشت بشر سرنوشت جوانانی‌ست که با هزار امید و آرزو شب‌وروز تلاش کرده‌اند و کار کرده‌اند و درس خوانده‌اند و روح و جسم خود را پرورش داده‌اند تا در آینده‌ای رؤیایی که برای خود ترسیم کرده‌اند کام دل‌شان را از زندگی بگیرند. اما دریغ که «سرنوشت» همان نیست که آن‌ها می‌خواهند. سرنوشت می‌خواهد آن‌ها آماده شوند، تلاش کنند، عرق بریزند اما نه برای زندگی بلکه برای مردن. مردن به بهای زندگی. زندگی به شرط مرگ. و حال همه‌ی اندیشه‌ی بشر را در طول تاریخ روی هم بریزید تا این گره کور تناقض را باز کند. (و این تعبیر دیگری‌ست از نام کتاب: زندگی را به شرط مرگ به تو داده‌اند.)

«نُه ماه نَه، بلکه شصت سال لازم است تا انسانی ساخته شود، شصت سال فداکاری، شصت سال اراده، و خیلی چیزهای دیگر. و وقتی این انسان ساخته شد، وقتی که دیگر از کودکی و نوجوانی چیزی در او نماند، وقتی که حقیقتاً یک انسان شد آن وقت فقط به درد مردن می‌خورَد.» (ص ۳۰۶)

سرنوشت بشر سرنوشت تلخ جوانانی‌ست که تنها راهِ پیش روی‌شان خود را به کشتن دادن است تا بلکه بتوانند به دشمنان زندگی‌شان، به قدرت‌های جفاپیشه و خودکامه و پلشت، بفهمانند که «آزادی» می‌خواهند؛ «زندگی» می‌خواهند. و نیز سرنوشت پیرانی‌ست که ناامیدی گریبان‌شان را تنگ در خود گرفته و تنها، راه «فراموشی» را برای‌شان باز گذاشته است: سپردن خود به دست فراموشی و خلسه‌ی رخوتناک و بی‌آزار تریاک. چسباندن زندگی خود به حقه‌ی وافور و مکیدن و مکیدن و مکیدن تا جایی که دیگر فراموش کنی این دردی را که بر جان‌ات خیمه زده، فراموش کنی نکبتی را که تاروپود حیات خود و دوستان و خانوده و جامعه‌ات را در هم گره زده. تا جایی که به این جا برسی:

«درباره‌ی زندگی نباید به ذهن فکر کرد بلکه با تریاک باید اندیشید.» (ص ۳۰۳)

«پدرم فکر می‌کند اصل و نهاد انسان اضطراب است،... ولی تریاک او را از این اضطراب نجات می‌دهد و معنی و خاصیت تریاک یعنی همین.» (ص ۱۴۱)

«تریاک فقط یک چیز تعلیم می‌دهد و آن این است که جز درد جسمانی، واقعیتی وجود ندارد.» (ص ۲۴۰)


داستان سرنوشت بشر داستان تلاش مردم چین است برای رسیدن به ذره‌ای آزادانه زیستن و به دست آوردن اندکی زندگی عادلانه و امکانات حیات برابر در دهه‌ی بیستم این قرن پر آشوب، بین دو جنگ بزرگ جهانی. تلاشی که صد البته همان‌وقت به بار نمی‌نشیند. و آشکار است که چین یا هر جای دیگر تفاوتی نمی‌کند، مهم این است که انسان‌هایی نابود می‌شوند، چون: همین است که هست. و جالب این‌که انسان‌ها به دست خود انسان‌ها نابود می‌شوند.

شاید از زاویه‌ای دیگر داستان، داستان زندگی آن‌هایی‌ست که زندگی خود را در مرگ دیگری می‌بینند. نمی‌توانند آزادی و حیات «دیگری» را ببینند چون به صلاح این‌ها نیست که همه زندگی کنند، این‌ها زندگی بیشتری می‌خواهند و این خواسته تنها با گرفتن زندگی دیگران میسر می‌شود.

و در این رویارویی است که تنها چاره «عمل سیاسی»ست؛ تنها راه، راه «مرگ و زندگی»ست. تنها راه، متوسل شدن به «تروریسم» است. (صص ۶۴، ۱۷۱، ۲۱۵)


سرنوشت بشر گویی ناسازوار این را می‌خواهد فریاد بزند:
ـ زندگی دروغ‌تر از آن است که بخواهی به‌خاطرش خودت را به کشتن بدهی.
ـ زندگی آن‌قدر واقعی و ارزش‌مند است که برای آن می‌توانی و باید خود را به کشتن بدهی.

سرنوشت بشر سرنوشت فرزندانی‌ست که سر پر شوری دارند و تنها چاره را در فراموشی یک‌باره و همیشگی می‌بینند: مرگ.
و
سرنوشت بشر سرنوشت پدرانی‌ست که دیگر خسته شده‌اند و تنها چاره را در فراموشی هر روزه اما موقتی می‌دانند: تریاک.

«قدیمی‌ترین افسانه‌ی چینی: مردم کرم‌های زمین هستند.» (ص ۲۱۵)

و آیا زندگی انسان‌ها از زندگی کرم‌ها ارزش و اعتبار بیشتری دارد؟ انسان‌هایی که در آن روزگار بودند، امروز کجا هستند؟ کرم‌های آن روزگار چه به سرشان آ‌مده؟ فرقی می‌کند؟ نه، فرقی نمی‌کند؛ هر دو نابود شده‌اند.


پی‌نوشت
سرنوشت بشر
، آندره مالرو، ترجمه‌ی سیروس ذکاء، انتشارات خوارزمی، چ سوم: ۱۳۷۰.

۱۳۸۷ دی ۱۲, پنجشنبه

پنجه‌ی ناباکوف
و
در انتظار لولیتا

پنج تا از اصلی‌ترین رمان‌های ناباکوف را در این ایام خواندم و برای هر یک یادداشتی نوشتم. یادداشت‌هایی که هدف‌شان ارائه‌ی داده‌هایی مختصر اما کارآمد و راه‌نما بود تا کمکی باشد برای آن‌ها که می‌خواهند آثار ولادیمیر ناباکوف، نویسنده‌ی بزرگ روس، را بخوانند؛ نویسنده‌ای که در جوانی از روسیه به اروپا، و در نیمه‌ی عمر از اروپا به آمریکا، می‌رود و بیشتر عمرش را در سفر از این شهر و کشور به شهر و کشور دیگر است. ناباکوفی که در کنار داستان‌نویس بودن، استاد دانشگاه هم بوده و کارهای تحقیقی و انتقادی مهمی نیز نوشته است. ناباکوفی که نه تنها با میهن‌اش که بعدها با زبان مادری‌اش هم وداع می‌کند.
تا اطلاع بعدی، تا زمانی که جرأت کنم و بروم سراغ لولیتا، ناباکوف‌خوانی تعطیل می‌شود. تا آن روز.

یادداشت‌هایم درباره‌ی این پنج رمان:

دعوت به مراسم گردن‌زنی

خنده در تاریکی