یک. وقتی یک فیلسوف خوب یک رماننویس خوب میشود، احتمالن کارش باید چیزی شبیه کار دُنی دیدرو از آب دربیاید، شبیه «ژاکِ قضا و قَدَری و اربابش».
دو. «ژاکِ قضا و قَدَری و اربابش» کتابِ فوقالعاده خواندنی و خوبیست. از آن کتابهایی که یک نفس و بیخستگی میشود به پایانشان رسید.
سه. دیدرو قصد دارد با رُمان بازی کند؛ رُمان را به بازی بگیرد؛ روایت و روایتگری را به بازی بگیرد؛ و بفهمانَد که ببینید چه ساده است؛ چهقدر آسان است نوشتن رمان؛ از هر طرف که سر ِ روایت را بگیری، میشود؛ مشکلی پیش نمیآید؛ به آن سَرَش میرسی. شاید بگویند در این کار موفق هم بوده؛ که بوده. اما نکته اینجاست که این موفقیت و کامیابی را کمتر باید به نام دیدرو ثبت کرد. پیروز این میدان، به نظر من، بیشک کسی نیست جز حریفِ ظاهرن به بازیگرفتهشدهی دیدرو: یعنی رُمان. حریفی که ظاهرن بازیچهی دستِ توانا و ذهنِ زیرکِ فیلسوفِ داستاننویس شده است و مثل موم به هر شکلی که او اراده کند درمیآید. اما اشتباه درست همینجاست. این رُمان است که دیدرو را به بازی گرفته است. این رُمان است که بالاخره هرچه فیلسوفِ ما بالا و پایین رفته و به این در و آن در زده، باز او را ناگزیر کرده است از گزینش یک مسیر، یک روایت، یک قصه، یک آغاز، یک پایان، و غیره.
فیلسوف میخواهد نشان دهد که رُماننوشتن مثل آبخوردن است. باور نمیکنید، خودتان ببینید. او شروع میکند به بازیگرفتن همه چیز. با قصهی داستان بازی میکند؛ با شخصیتها بازی میکند؛ با مخاطب یا خواننده و انتظاراتاش بازی میکند؛ با عناصر داستان همین کار را میکند؛ و خلاصه هر لحظه به یک چیز بند میکند و آن را بهنوعی به بازی میگیرد. «رمان» هم ساکت مینشیند تا او هر چه در چنته دارد رو کند: راوی و نویسنده قاطی بشوند؛ واقعیتهای بیرونی و تاریخی وارد داستان بشوند؛ رُمان یکدَم فلسفی بشود، یکدَم عشقی، و یکدَم سلحشوری؛ خواننده قاطی کند که دارد نظریات فلسفیِ «نویسنده» (و نه «راوی») را میخوانَد یا سخنان «راوی» را گوش میکند؛ قاطی کند که اینها پارهای از رُمان است یا حاشیههای نویسندهی فیلسوفاند بر داستان؛ و مانند اینها.
اما درست در همین بزنگاه است که «رُمان» مچ فیلسوف را میگیرد: رُمان یک برگِ آس ِ خوشگِل رو میکند تا همهی تدبیرچینیهای فیلسوفی را که قصد دارد ماهیت و هستی داستان و رُمان را به بازی بگیرد، نقش بر آب کند و از آن مهمتر، اینبار «او» («رمان») فیلسوف را به بازی بگیرد و سردرگُماش کند. رمان از همان لحظه که به بازیهای فیلسوف ـ نویسنده تن میدهد، بازی را بُرده است. برگِ آس ِ رُمان این است: آنچه خودت میدانستهای و قصد داشتهای، خیلی اهمیت ندارد. مهم منام که میمانم. منام که میگویم قصد تو چه بوده است. تو که فردا رفتنی هستی. من میشوم سخنگوی تو. و در این جایگاه از طرف تو همان چیزی را به مخاطب میگویم که خودم بپسندم. جایمان عوض میشود. دیگر تو نیستی که به من میگویی که به مخاطب بگو که فلان. درست همانطور که جای «ژاک» و «ارباب» عوض میشود، درست در همین نقطه، جای نویسنده و رمان هم عوض میشود. از همین روست که نمیشود فهمید آنچه در رُمان است الزامن پارهای از روایت است یا اینکه نظرهای نویسنده است. درستی هر یک از این دو منظر را تنها و تنها باید از «رمان» بپرسیم. (اگر اصلن در چنین سطحی حرفزدن از «درستی» درست باشد!) و رُمان هم هر بار به هر خواننده همانی را میگوید که میپسندد و در آن لحظه و متناسب با آن مخاطب به صلاح میداند. فیلسوف خیال میکند که بازی را بُرده است اما باید به پیروی از «دربارهی تمثیلها»ی کافکا گفت: جناب دیدرو، بهواقع، «در عالَم تمثیل [داستان / رُمان] باختی.» اینها همه شاید یعنی «مرگِ نویسنده» و «زندگی ِ جاویدانِ داستان» چه در عالَم واقع، چه در عالَم خیال و چه در هر عالَم قابل تصورِ دیگر.
از همین روست که باید قمقمه را برداشت و همصدا با «ژاک» گفت: جناب دیدرو، خودت را زیاد خسته نکن، همه چیز آن بالا نوشته شده است. وقتی قرار است رُمان برندهی بازی باشد، دیگر تقلا بیفایده است. او بازی را میبَرَد، و بُردهاست، چرا که آن بالا بالاها همین را نوشتهاند. آن بالا، در آن لوح اعظم، در آن کتاب بزرگ چنین ثبت شده.
چهار. دست مریزاد دارد خانم مینو مشیری که ترجمهای چنین درخشان از کتاب کرده است. کتاب حرف ندارد. نه خودش. نه ترجمهاش. نه چاپش. جالب این که یادم نمیآید حتا یک ایراد تایپی هم در کل کتاب به چشمام خورده باشد. کتاب یعنی این.
یک نکتهی کوچک: در صفحهی 280 صحبت از «زنگزدن» (تلفن زدن) میشود یا یک همچنین چیزی. برایام عجیب بود. چون تلفن حدود صد سال پس از نگارش این رُمان اختراع شده. نفهمیدم ماجرا چیست.